قصه باف

Image Post
داستان عاقبت مورچه عصبانی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از کاهان هفت ساله

یکی بود یکی نبود. یک مورچه خیلی خیلی عصبانی بود که همیشه غر می‌زد.

اول صبح که از خواب بلند می‌شد تلفن به دست می‌گرفت و به این طرف و آن طرف زن می‌زد و غر غر می‌کرد.

یک روز زنگ می‌زد به اداره هوا شناسی که چرا دیروز اطلاع ندادید، قراراست باران ببارد.

آذوقه‌هایم زیر باران خیس شده است.

چند روز بعد دوباره زنگ می‌زد که چرا اطلاع ندادید قرار است هوا آفتابی شود. آذوقه هایم زیر آفتاب سوزان همه خراب شده است.

یک روز زنگ می‌زد به اداره برق که نور خانه من کم شده چرا رسیدگی نمی‌کنید.

یک بار مورچه از خواب بلند شد و از خودش پرسید امروز به کجا باید زنگ بزنم؟

کمی دور و برش را نگاه کرد ولی بهانه‌ایی پیدا نکرد.

همین که داشت قدم می‌زد و فکر می‌کرد، متوجه یک رنگین گمان شد.

با خودش گفت: الان زنگ می‌زنم آتش‌نشانی که بیایند و این رنگین گمان را ببرند.

مورچه وقتی به آتش‌نشانی تلفن کرد، منتظر نشست. چند دقیقه بعد زنگ خانه به صدا درآمد.

وقتی در را باز کرد دید یک آمبولانس تیمارستان منتظر اوست.

  1. چه قصه جالب و عجیبی

  2. فکر کنم اون تو ایران زندگی میکنه

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید