
قصه باف: قصه امروز از سلما شش ساله اهل قشم
یه دختری بود که اسمش سلما بود. اون خیلی بازی فوتبال رو دوست داشت.
همش میرفت پیش دوستش پانیز و میگفت: بریم فوتبال بازی کنیم.
پانیزمیگفت: آخه ما که توپ نداریم.
سلما گفت: باید یه کاری کنیم. باید خودمون توپ پارچه ایی درست کنیم.
اونها دست به کار شدن و رفتن خونه سلما یه سری پارچه و نخ از مادر سلما گرفتن و نشستن توپ پارچه ایی درست کردن.
سلما به پانیز گفت: بریم پیش فاطمه و سحربهشون بگیم توپ داریم. حال دیگه باما میان بازی.
اونها رفتن و مشغول بازی شدن. وسطهای بازی که خیلی خوش میگذروندن یک دفعه بارون گرفت و توپ اونها خراب شد.
فاطمه و سحر، سلما و پانیز رو مسخره کردن. اما سلما دست بردار نبود.
به پانیز گفت: باید یه فکر دیگه بکنیم. باید پولهامون روجمع کنیم و یه توپ بخریم.
سلما این فکر رو برای پدر و مادرش تعریف کرد و اونها هم قول دادن در پول جمع کردن کمک کنن.
بلاخره یه هفته بعد سلما و پانیز با پولهایی که جمع کرده بودن و با کمک پدر و مادرشون موفق شدن یه توپ فوتبال خوب بخرن.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید