قصه باف

Image Post
داستان دردسرهای دختر لاغر
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از النا هفت ساله

یک دختری که اسمش النا بود هیچ وقت غذا نمی‌خورد.

او حتی به بستنی و نوشابه هم علاقه ایی نداشت. چه برسد به انواع میوه و سبزی.

اسم شیر و ماست که می‌آمد النا از آنجا فرار می‌کرد. آنقدر از شیر و ماست بدش می‌آمد که می‌ترسید یک روز کسی به زور در دهانش شیر یا ماست بریزد.

آن‌ها وقتی به مهمانی می‌رفتند، النا بشقاب غذایش را کنار می‌زد و می‌گفت: من سیرم.

مادر النا هم غر می‌زد و فقط حرص می‌خورد.

النا روز به روز لاغرتر می‌شد. هرچقدر او لاغرتر می‌شد دردسرهای او و خانواده‌اش هم بیشتر می‌شد.

موقع خرید لباس، النا باید چند روز با پدر و مادرش دنبال لباسی می‌گشتند که به تن او بخورد و اندازه باشد.

آن‌ها حتی در خرید کفش هم مشکل داشتند. چون پاهای النا خیلی باریک شده و هر کفشی به پایش نمی‌خورد.

النا آن‌قدر غذا نخورد که یک روز حالش بد شد و در حیاط مدرسه ولو شد.

النا را به بیمارستان رساندند و بعد سرم و دارویی بود که تند تند به او تزریق می‌شد.

چند روز بعد که النا بهتر شد و بیمارستان را ترک کرد به مادرش قول داد؛ بعد از این غذای بیشتریمی‌خورم تا در مدرسه ولو نشوم.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید