قصه باف: قصه امروز از النا هفت ساله
یک دختری که اسمش النا بود هیچ وقت غذا نمیخورد.
او حتی به بستنی و نوشابه هم علاقه ایی نداشت. چه برسد به انواع میوه و سبزی.
اسم شیر و ماست که میآمد النا از آنجا فرار میکرد. آنقدر از شیر و ماست بدش میآمد که میترسید یک روز کسی به زور در دهانش شیر یا ماست بریزد.
آنها وقتی به مهمانی میرفتند، النا بشقاب غذایش را کنار میزد و میگفت: من سیرم.
مادر النا هم غر میزد و فقط حرص میخورد.
النا روز به روز لاغرتر میشد. هرچقدر او لاغرتر میشد دردسرهای او و خانوادهاش هم بیشتر میشد.
موقع خرید لباس، النا باید چند روز با پدر و مادرش دنبال لباسی میگشتند که به تن او بخورد و اندازه باشد.
آنها حتی در خرید کفش هم مشکل داشتند. چون پاهای النا خیلی باریک شده و هر کفشی به پایش نمیخورد.
النا آنقدر غذا نخورد که یک روز حالش بد شد و در حیاط مدرسه ولو شد.
النا را به بیمارستان رساندند و بعد سرم و دارویی بود که تند تند به او تزریق میشد.
چند روز بعد که النا بهتر شد و بیمارستان را ترک کرد به مادرش قول داد؛ بعد از این غذای بیشتریمیخورم تا در مدرسه ولو نشوم.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید