قصه باف

Image Post
مردی با چوب‌های زیر بغل
مردی با چوب‌های زیر بغل داستانی نمادین و طنز برای جوانان است درباره مردی كه از تغییر و رشد می‌ترسد و همچنان می‌خواهد در بندهای سنت بماند.

قصه باف: نشر پیدایش کتاب مردی با چوب‌های زیر بغل نوشته‌ی محمد رمضانی را در مجموعه‌ی رمان جوان برای مخاطب جوان (بالای ۱۶ سال) و بزرگسال منتشر کرده است.

پشت جلد کتاب:

همه جا را نگاه کرد. همه جای دنیا را. همه‌ی بود و نبود را. همه‌ی …

-کو؟! کو؟! کجام؟! من کجا هستم پس؟!

-من … من … من کجام پس؟! من …

پیرمرد فلج خندید.

– تو نیستی پسرم. وجود نداری. تو آدم قصه بودی. یه قصه‌ که تموم شده. تو تموم شدی پسرم. تو …

گزیده‌ای از کتاب مردی با چوب‌های زیر بغل

دلش لک زده بود برای بزرگ شدن. می‌خواست بزرگ شود و پیشرفت کند، اما نمی‌توانست. مگس هزاران سال قبل نمی‌گذاشت به آرزویش برسد. شهر کوچک برای بزرگ شدن، به پهلوان، دانشمند و هنرمند نیاز داشت، اما … هر وقت پهلوان، دانشمند و یا هنرمندی ظهور می‌کرد، مگس هزاران سال قبل از راه می‌رسید. می‌آمد و دمار از روزگار پهلوان، دانشمند و یا هنرمند درمی‌آورد.

روزی از روزها، توی شهر کوچک، باز هم پهلوانی ظهور کرد. پهلوانی که با شروع توفان قدم در راه پهلوان شدن گذاشت. توفانی که ناگهانی وزیدن گرفت و آن روز را به روزی فراموش‌نشدنی در تاریخ شهر تبدیل کرد.

نیم ساعت قبل از توفان،‌ رادیوی محلی خطر آن را اعلام کرد. مردم یاد توفان‌هایی افتادند که قبلا دیده بودند. یا ندیده، اما شنیده بودند.

توفان! توفان! توفان!

خانه ها، با در و پنجره‌های شکسته؛ آسمان، تیره و تار از گرد و غبار؛ درخت‌ها، که از ریشه جدا می‌شوند و زمین می‌افتند! تابلوی مغازه‌ها، که پیچ و تاب می‌خورند و پرت می‌شوند کف خیابان! آنتن موبایل‌ها، دکل‌های بزرگ آهنی که می‌شکنند و سرنگون می‌شوند. مردم، که این طرف آن طرف می‌دوند با دندان‌های کلید شده و در خانه‌هایشان مخفی می‌شوند.

یادآوری خاطرات توفان، یا قصه‌های مربوط به آن، عرق سرد بر تن مردم نشاند. همه به خانه‌ها خزیدند. چمباتمه نشستند گوشه اتاق‌هاشان. سر پایین انداختند و با چشمان بسته، دندان‌های قفل شده و قلب‌های لرزان حرف‌هایی نامفهوم زمزمه کردند.

با شروع توفان شیروانی خانه‌ها کنده شد. آنتن‌ها شکستند. تابلوی مغازه‌ها کف خیابان افتاد. شیشه پنجره‌ها به لرزه درآمد. آب رودخانه‌ها جوشید و خروشید. خاک کوه‌ها سرازیر شد. باد ابرها را به سقف آسمان کوبید. دزدگیر اتومبیل‌ها به صدا درآمد و.....

و تعداد زیادی از درخت‌ها شکستند و روی زمین ولو شدند. در این میان یکی از آن‌ها روی یک تاکسی افتاد که کنار خیابان پارک شده بود. لباس‌های روی بند به هوا بلند شد. دختری بسیار زیبا ملافه پهن می‌کرد. باد ملافه‌ها را به اطراف باز کرد. ملافه‌ها مانند دو بال، دخترک، را برداشتند و بردند.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید