قصه باف: قصه امروز از پرستش هاشمی کلاس دوم دبستان
یکی بود یکی نبود. در یک شهر بزرگ گربهایی زندگی میکرد که عاشق بستنی بود.
گربه که از اول نمیدانست بستنی خیلی خوشمزه است!
یک روز صاحب گربه، بستنی سفارش داد و بعد هم به حمام رفت تا دوش بگیرد. او گفت: در این فاصله حتما بستنی من هم خواهد رسید.
وقتی صاحب گربه حمام بود، زنگ خانه را زدند. گربه در را باز کرد و بسته را تحویل گرفت.
او کنجکاو شده بود، برای همین بسته را باز کرد و کم کم شروع به خوردن بستنی کرد.
هی میخورد و با خودش میگفت: چقدر خوشمزه است!
از آن روز به بعد دردسر های او شروع شد. هرجا بستنی میدید، میخواست آن را بخورد.
او حتی سعی میکرد خود بستنیها را هم گول بزند و آن را بخورد.
همین چند روز پیش دوباره صاحبش بستنی خریده بود که گربه به سراغ بستنی رفت و گفت: چقدر ما دوتا شکل هم هستیم.
بیا با هم بازی کنیم. همین که سمت بستنی رفت، شروع کرد به خوردن بستنی و دوباره صاحب خودش را ناراحت کرد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید