قصه باف

Image Post
به مناسبت روز جهانی کتاب کودک؛
بلبل امپراتور چین
امپراتور چین عاشق صدای بلبلی می‌شود که در جنگل آواز می‌خواند و آن را به کاخ خودش می‌آورد. بلبل با اینکه به‌خاطر دوری از جنگل ناراحت است، اما برای شاد کردن پادشاه هر روز برایش آواز می‌خواند. روزی یک هدیه برای پادشاه می‌رسد؛ یک بلبل ماشینی طلایی! بلبل جنگلی که دیگر پرنده‌ی موردعلاقه‌ی امپراتور نیست، به جنگل برمی‌گردد، اما سالیان بعد بالای سر امپراتور پیر و مریض حاضر می‌شود...

قصه باف: کتاب «بلبل امپراتور چین» به قلم هانس کریستین آندرسن با ترجمه غلامرضا امامی از سوی انتشارات پرتقال منتشر شده است و مناسب گروه سنی ب و ج است.

روز تولد این نویسنده که 2 اوریل و مصادف با 14 فروردین است روز جهانی کتاب کودک نام گرفته و به همین مناسبت یکی از اثار این نویسنده را معرفی خواهیم کرد.


در ابتدای داستان، امپراتور شیفته آواز یک بلبل شده و دستور می‌دهد بلبل را به قصر بیاورند. پیرترین خدمتکار از پرنده درخواست می‌کند تا به قصر بیاید و درنهایت هم بلبل روی شانه او می‌نشیند تا به قصر بیاید. در قصر امکانات وپزه‌ایی برای بلبل دربند ساخته و مهیا می‌شود ولی هیچ یک برای بلبل در بند خوشایند نیست.

مدتی بعد یک بلبل طلایی به عنوان هدیه به امپراطور را به قصر می‌آورند.

پادشاه دچار غفلت شده و به دلیل انس با پرنده طلایی، پرنده واقعی را طرد می‌کند. سرانجام امپراطور بیمار شده و تنها با صدای بلبل که حالا خودش بالای سر امپراطور بیمار آمده، شفا پیدا می‌کند.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم؛

روزی پادشاه جوانی در چین صدای آواز بلبلی را شنید که در جنگلی نزدیک کاخ سلطنتی پنهان شده بود.

بلبل آواز شگفت انگیزی داشت. امپراتور فوراً خدمتکاران را احضار کرد و از آنها خواست تا آن پرنده‌ی خوش آواز را برایش بیاورند.

خدمتکاران جنگل را گشتند تا توانستند درختی را پیدا کنند که بلبل در آن زندگی می‌کرد.

خدمتکاری که از همه پیرتر بود از پرنده‌ی کوچک خواست که با آنان به نزد امپراتور بیاید.

بلبل جواب داد که عاشق جنگل و آزادی است اما چون امپراتور دستور داده می‌آید و برای او آواز می‌خواند.

بنابراین پرواز کرد و روی شانه‌ی خدمتکار پیر نشست تا با او به کاخ سلطنتی برود.

در کاخ سلطنتی بلبل آوازی سر داد. چنان آواز پرسوزی خواند که امپراتور و تمام دربار به گریه افتادند.

در پایان آوازش، امپراتور از بلبل خواست که در قصر بماند و دستور داد که برای بلبل لانه‌ای از طلا بسازند.

بلبل اطاعت کرد اما از اینکه آزادی و جنگل خود را از دست داده بود ناراحت بود.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید