قصه باف: قصه امروز از تارا هفت ساله
یکی بود یکی نبود. یک روزی دختری به پدر ومادرش گفت: من دیگر نمیخواهم با شما زندگی کنم.
من از دست شما خسته شدم و میخواهم بروم پشت کوهها زندگی کنم. پدر و مادرش خندیدند و گفتند: اگر دوست داری میتوانی بروی.
دختر وسایلش را جمع کرد و به سمت کوهها راه افتاد. او رفت و رفت تا بعد از چند روز به کوهها رسید.
با خودش گفت: چقدر خوب شد. از دست همه راحت شدم. مخصوصا پدر و مادرم که هی به من دستور میدادند.
چند ساعتی گذشت و دخترک حوصلهاش سر رفت. او کمی پشت کوهها پیاده روی کرد و دوباره نشست و دوباره حوصلهاش سر رفت.
دختر از کوهها بالا رفت و گفت: باید به پشت کوه بروم شاید آنجا بهتر باشد. اما پشت کوه هم او را خسته کرده بود.
شب شد و دخترک کم کم دچار ترس شد. هوا تاریک شده بود و او جایی را نمیدید. او دلش میخواست پیش پدر و مادرش برگردد.
شروع به گریه کرد. یک دفعه مادرش را بالای سرش دید. نگاهی به اطراف کرد و دید در تخت خودش خوابیده.
او از خوابی که دیده بود برای مادرش حرفی نزد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید