قصه باف

Image Post
داستان دختر پشت کوهی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از تارا هفت ساله

یکی بود یکی نبود. یک روزی دختری به پدر ومادرش گفت: من دیگر نمی‌خواهم با شما زندگی کنم.

من از دست شما خسته شدم و می‌خواهم بروم پشت کوه‌ها زندگی کنم. پدر و مادرش خندیدند و گفتند: اگر دوست داری می‌توانی بروی.

دختر وسایلش را جمع کرد و به سمت کوه‌ها راه افتاد. او رفت و رفت تا بعد از چند روز به کوه‌ها رسید.

با خودش گفت: چقدر خوب شد. از دست همه راحت شدم. مخصوصا پدر و مادرم که هی به من دستور می‌دادند.

چند ساعتی گذشت و دخترک حوصله‌اش سر رفت. او کمی پشت کوه‌ها پیاده روی کرد و دوباره نشست و دوباره حوصله‌اش سر رفت.

دختر از کو‌ه‌ها بالا رفت و گفت: باید به پشت کوه بروم شاید آنجا بهتر باشد. اما پشت کوه هم او را خسته کرده بود.

شب شد و دخترک کم کم دچار ترس شد. هوا تاریک شده بود و او جایی را نمی‌دید. او دلش می‌خواست پیش پدر و مادرش برگردد.

شروع به گریه کرد. یک دفعه مادرش را بالای سرش دید. نگاهی به اطراف کرد و دید در تخت خودش خوابیده.

او از خوابی که دیده بود برای مادرش حرفی نزد.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید