قصه باف

Image Post
داستان لاک‌پشت قد بلند
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از روزا هفت ساله

تو یک جنگل بزرگ حیوانات زیادی زندگی می‌کردند.

همه آن‌ها با هم خوب و خوش بودند.

اما فقط یک مشکل وجود داشت.

تو این جنگل بزرگ با آن همه حیوان یک لاک‌پشت، تنهای تنها بود.

هیچ کدام از حیوانات با لاک‌پشت دوست نبودند و با او بازی نمی‌کردند. حتی خرگوش مهربان.

چرا؟ چون لاک‌پشت خیلی قد بلند بود و همین باعث می‌شد برخی از پرنده‌ها از او بترسند.

پرنده‌ها هر روز صبح وقتی از لانه بیرون می‌آمدند بدون توجه به لاک‌پشت پیش دوستان خود می‌رفتند و برای پرواز آماده می‌شدند.

لاک‌پشت تنها روز به روز غمگین‌تر می‌شد. او بیشتر وقتش را تنهایی در برکه می‌گذراند.

یک روز اتفاق عجیبی افتاد. وقتی پرنده‌ها در حال پرواز بودند پسر بچه‌ایی با سنگ به جان پرند‌ه‌ها افتاد.

سنگ به یکی از پرنده‌ها برخورد کرد و پرنده زخمی نزدیکی‌های برکه به زمین افتاد.

پرند‌ه‌ها هرچه گشتند پرنده زخمی را پیدا نکردند.

آن‌ها کاملا ناامید شده بودند و فکر کردند شاید دوستشان در برکه افتاده و زیر آب خفه شده.

مدتی بعد سرو کله لاک‌پشت قد بلند پیدا شد. هیچ کدام از حیوانات حوصله لاک‌پشت را نداشتند.

لاک‌پشت آرام آرام به آن‌ها نزدیک شد . صدای ناله یک پرنده کوچک توجه همه را جلب کرد.

لاک‌پشت قد بلند پرنده زخمی را از برکه پیدا کرده و با خود آورده بود.

حیوانات با دیدن دوست زخمی‌اشان که روی لاک‌پشت خوابیده بود و ناله می‌کرد، از رفتارخود پشیمان شدند و از لاک‌پشت معذرت خواهی کردند.

از آن روز به بعد دیگر هیچ حیوانی در جنگل تنها نبود.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید