قصه باف: قصه امروز از ساینا معصومی کلاس دوم
روزی روزگاری یک خرگوش شیطون بود که کارهای عجیب و غریب میکرد. اسم این خرگوش "خرگوشی" بود.
"خرگوشی "دو سه روز مانده به سال جدید تصمیم عجیبی گرفت.
او نزد دوستانش رفت و گفت: چند روز دیگر، درست سر سال تحویل من در یک جای مهم خواهم نشست.
خرگوشها شروع به پچ پچ کردند. یکی گفت: شاید "خرگوشی" میخواهد به مدرسه برود و سرکلاس درس بنشیند.
یکی دیگر گفت: شاید او آنقدر شجاع شده که میخواهد پشت شیر سلطان جنگل بنشیند.
خرگوش پیر هم با خنده گفت: شاید میخواهد پشت تراکتور بنشیند و برود یک کوه هویج برایمان بیاورد.
" خرگوشی" جواب هیچ کس را نداد و در آخر گفت: یک ساعت قبل از سال تحویل همین جا جمع شوید.
یک ساعت قبل از سال تحویل همه خرگوشها منتظر "خرگوشی" بودند تا ببینند چه این بار چه تصمیمی گرفته.
نیم ساعت منتظر ماندند تا این که گربه مزرعه پیش خرگوشها رفت و گفت: "خرگوشی" گفته باید به حیاط خانه کشاورز برویم.
خرگوشها آرام آرام خود را به حیاط خانه کشاورز رساندند و به گفته گربه پشت پنجره اتاق رفتند.
آنها چشمشان به یک سفره هفت سین زیبا افتاد. سفره ایی که " خرگوشی" هم در آن نشسته و خیلی خوشحال بود.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید