قصه باف

Image Post
داستان خرچنگ قرمز کنجکاو
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.


قصه باف: عذرا فراهانی- نقاشی امروز از تینا 10 ساله

یکی از روزهای تابستان به پدر و مادرم به دریا رفتیم.

لب دریا صدف جمع می‌کردم که چشمم به یک خرچنگ قرمز کوچک افتاد.

فکر کردم موج دریا خرچنگ را با خودش به ساحل آورده و خرچنگ بیچاره از خانواده‌اش دور شده. جلو رفتم تا او را بگیرم و داخل آب بیاندازم.

وقتی به آرامی او را برداشتم و نزدیک آب بردم خرچنگ داد زد: مرا کجا می‌بری؟

من از شنیدن صدای او تعجب کردم و گفتم: می‌خواهم ترا به خانواده‌ات برسانم.

خرچنگ عصبانی شد و گفت: من این همه راه آمده‌ام تا با چیزهای جدید آشنا شوم حالا می‌خواهی مرا به خانواده‌ام برگردانی!

مرا زمین بگذار وگرنه ترا گاز می‌گیرم.

گفتم: تنهایی خطرناک است . ممکن است زیر پای آدم‌ها له شوی.

خرچنگ گفت: من می‌توانم از خودم مراقبت کنم. حالا کمی از آدم‌ها و زندگی آن‌ها برایم بگو.

آدم‌ها چکار می‌کنند. همه آدم‌ها لب آب زندگی می‌کنند؟ همه آدم‌ها منتظرند تا ما را شکار کنند و بخورند؟

خوشحال شدم که خرچنگ کمی آرامتر شده . از زندگی خودم و خانواده‌ام برایش گفتم. مدتی با هم حرف زدیم.

خرچنگ قرمز با شنیدن حرف‌های من گفت: می‌توانم به خانه شما بیایم و آنجا زندگی کنم تا ببینم تو راست می‌گویی؟

من خندیدم و گفتم: چرا باید به یک خرچنگ دروغ گفت.

خرچنگ گفت: من باید زندگی آدم‌ها را از نزدیک ببینم تا حرفت را باور کنم.

مادر بزرگم همیشه می‌گفت: آدم‌ها موجودات خطرناکی هستند و ما را می‌خورند ولی تو مهربان هستی.

من چرجنگ را برداشتم و با خودم به خانه بردم تا ببیند قرار نیست همه آدم‌ها همه خرچنگ‌ها را بخورند.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید