
قصه باف: اسم من زینب است و شش سالهام. من در یک ده کوچولوی قشنگ در تاجیکستان زندگی میکنم.
خانهٔ ما نزدیک کوه است و همیشه بوی سبزه و گل از تپهها میآید.
دیروز، پدرکم گفت که باید با تراکتورش (که من به آن میگویم ماشین پدرک) برود به باغ بالا، تا درختها را آب بدهد.
من هم با التماس گفتم: «پدرک، من را هم ببر!» او اول خندید، بعد گفت: «باشه، ولی باید مواظب باشی!»
من سریع کفشهای قرمزمو پوشیدم و بالا رفتم داخل ماشین. پدرک پشت فرمان نشست و من کنار پنجره. ماشینش سیاه است ولی پنجرههایش آبی آسمانیاند.
خیلی دوستش دارم چون وقتی از تپهها بالا میرویم، همه چیز کوچولو دیده میشود!
ما از روی تپهی اول گذشتیم. خورشید میتابید و یک ابر بزرگ مثل پشمک کنار خورشید بود. من فکر کردم شاید آفتاب دارد با ابر بازی میکند.
وقتی به بالای تپه رسیدیم، من به دوردست نگاه کردم و گفتم: «پدرک، چقدر دنیا قشنگه!» او گفت: «بله دخترکم، اگر با دل خوب نگاه کنی، همه چیز قشنگ است.»
من آن روز از پنجره بیرون را نگاه میکردم، و توی دلم نقاشی میکشیدم. امشب هم، همین نقاشی را کشیدم تا هیچوقت آن روز را فراموش نکنم.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید