
قصه باف: قصه امروز از ستایش حاجی اسماعیلی نه ساله
در دل جنگلی رنگارنگ، یک درخت سیاه و بزرگ ایستاده بود. همه پرندهها از آن میترسیدند. میگفتند هرکس نزدیکش شود، دیگر نمیتواند پرواز کند.
اما پرندهای کوچک و کنجکاو به نام "پَرپَر" با خودش گفت: «شاید این درخت فقط تنهاست و کسی باهاش دوست نشده.»
یک روز دلش را جمع کرد و کنار درخت نشست. گفت: «سلام درخت سیاه!»
درخت جواب نداد، ولی صدای خشخش آرامی از شاخههایش آمد.
پرپر هر روز میآمد و برای درخت آواز میخواند. کمکم شاخههای خشک درخت تکان خوردند، و یک گل کوچک از دل تنهی سیاهش درآمد.
پرندهها که این را دیدند، با تعجب گفتند: «نکنه این درخت جادویی باشه؟»
درخت آرام گفت: «نه جادویی نیستم. فقط منتظر بودم کسی دوستم داشته باشه.»
از آن روز به بعد، پرندهها روی شاخههای درخت سیاه مینشستند، آواز میخواندند و در نور نارنجی خورشید بازی میکردند. دیگر هیچکس از درخت نمیترسید.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید