قصه باف

Image Post
داستان «راز درخت سیاه»
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از ستایش حاجی اسماعیلی نه ساله

در دل جنگلی رنگارنگ، یک درخت سیاه و بزرگ ایستاده بود. همه پرنده‌ها از آن می‌ترسیدند. می‌گفتند هرکس نزدیکش شود، دیگر نمی‌تواند پرواز کند.

اما پرنده‌ای کوچک و کنجکاو به نام "پَرپَر" با خودش گفت: «شاید این درخت فقط تنهاست و کسی باهاش دوست نشده.»

یک روز دلش را جمع کرد و کنار درخت نشست. گفت: «سلام درخت سیاه!»

درخت جواب نداد، ولی صدای خش‌خش آرامی از شاخه‌هایش آمد.

پرپر هر روز می‌آمد و برای درخت آواز می‌خواند. کم‌کم شاخه‌های خشک درخت تکان خوردند، و یک گل کوچک از دل تنه‌ی سیاهش درآمد.

پرنده‌ها که این را دیدند، با تعجب گفتند: «نکنه این درخت جادویی باشه؟»

درخت آرام گفت: «نه جادویی نیستم. فقط منتظر بودم کسی دوستم داشته باشه.»

از آن روز به بعد، پرنده‌ها روی شاخه‌های درخت سیاه می‌نشستند، آواز می‌خواندند و در نور نارنجی خورشید بازی می‌کردند. دیگر هیچ‌کس از درخت نمی‌ترسید.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید