قصه باف: قصه امروز از عمران ریگی 8 ساله
هفته پیش من و بچههای عمویم به باغ یکی از دوستانمان رفتیم. باغ درختهای زیادی داشت. زرد آلو، گیلاس و آلبالو.
من گیلاس خیلی دوست دارم. برای همین پای یک درخت گیلاس ایستادم و شروع به خوردن گیلاسها کردم. کم کم احساس کردم دل درد گرفتم ولی اهمیتی ندادم و دوباره شروع به خوردن کردم.
ما خوشحال خندان داشتیم میوه میخوردیم که پسری همسن خودمان وارد باغ شد.
اوکه دید من تند تند در حال گیلاس خوردن هستم جلو آمد و گفت: خوشمزه است؟ گفتم بله. تو هم بخور.
پسرک خندید و گفت: میدانی چرا این قدر خوشمزه است؟ گفتم نه. تو که میدانی بگو. پسرک با شیطنت گفت: چون داخل گیلاسها کرم هست.
اول فکر کردم او نمیخواهد من خوشحال باشم. همینطور به خوردن ادامه دادم.
او جلو آمد و چند تا گیلاس را باز کرد و کرمها را نشانم داد. با دیدن کرمها بالا آوردم و زدم زیر گریه.
گریه کنان نزد پدرم رفتم و ماجرا را برایش گفتم.
پدرم گفت: آن پسر قصد اذیت کردن ترا داشته. خیلی از گیلاسها کرم دارد ولی این کرمها هیچ ضرری برای بدن ندارد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید