قصه باف

Image Post
داستان تلاش برای نجات ماهی‌ها

قصه باف: قصه امروز از حسین هفت ساله

پدرم چند روز پیش من و خواهرم رو به یک زیارتگاه بزرگ برد.

تو حیاط اون زیارتگاه یه عالمه درخت میوه بود.

من و خواهرم از درخت بالا رفتیم و گیلاس چیدیم.

به جز ما یه عالمه پرنده اونجا بود اونها هم میوه‌ها رو نوک می‌زدند و می‌خوردند.

تو حیاط زیارتگاه یه حوض پر از ماهی بود.

یه دختر بدجنس با شمشیر بالای سر ماهی‌ها بود می‌خواست ماهی‌ها رو با شمشیر شکار کنه.

من رفتم پیش بابام و از اون خواهش کردم اجازه نده اون دختر ماهی‌ها رو شکار کنه.

پدرم به دختر گفت: ما نباید به موجوداتی که ضعیف تر از ما هستند آسیب برسونیم.

دختر اولش به حرف پدرم گوش نداد ولی بعدش پشیمون شد و گفت: درسته من می‌خواستم فقط با ماهی‌ها شوخی کنم.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید