قصه باف

Image Post
داستان "راز دست‌های جادویی"
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از نازنین 12 ساله

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک، سه خواهر مهربان با پدر دوست‌داشتنی‌شان زندگی می‌کردند. آن‌ها همیشه لباس‌های ساده و تمیز به تن داشتند و مثل یک خانواده واقعی، دل‌هایشان پر از عشق بود.

یک روز آفتابی، وقتی پرنده‌ها آواز می‌خواندند و گل‌های سرخ در باغچه شکوفه زده بودند، خواهرها تصمیم گرفتند به پدرشان هدیه‌ای بدهند. بزرگ‌ترین خواهر گفت: «بیایید یک دسته گل سرخ بچینیم تا خوشحالش کنیم.»

وسط باغچه، گلی قرمز و زیبا روییده بود. خواهر کوچولو با دست‌های کوچکش گل را چید و با لبخند به بقیه داد.

آن‌ها دست در دست هم، با دسته گل کوچک اما پر از عشق به سوی پدرشان رفتند. پدر که آن روز لباس سبز روشن به تن داشت و چهره‌اش مثل همیشه خندان بود، با دیدن دخترانش ذوق‌زده شد.

دخترها گل را به او تقدیم کردند و پدر آن را با مهربانی پذیرفت و گفت: «شما بهترین هدیه‌های زندگی من هستید.»

آن روز، خانواده‌ی کوچک، شادتر از همیشه در کنار هم نشستند. آن‌ها فهمیدند که خوشبختی واقعی، در کنار هم بودن و مهربانی کردن است، نه در چیزهای بزرگ یا گران‌قیمت.

از آن روز به بعد، هر وقت یکی از آن‌ها ناراحت می‌شد، دست بقیه را می‌گرفتند و یادشان می‌آمد که مهربانی و همراهی چطور می‌تواند غم را از دل بیرون کند.


لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید