
قصه باف: قصه امروز محمد 8شت ساله از زابل - روزی روزگاری در دهکدهای سرسبز، پنج دوست با نامهای سارا، علی، پارسا، نازنین و رضا زندگی میکردند. آنها هر روز بعد از مدرسه، کنار هم بازی میکردند و کلی ماجراجویی میکردند.
یک روز هنگام بازی در پارک، چشمشان به برجی بلند افتاد که وسط دهکده بود. این برج سالها خالی بود و همه فکر میکردند داخلش پر از رازهای عجیب است. اما بچهها که دل و جرأت داشتند، تصمیم گرفتند وارد برج شوند و راز آن را کشف کنند.
با همدیگر چراغ قوه، دفترچه و مداد برداشتند و وارد برج شدند. درِ چوبی با صدای تق تق باز شد. پلهها بلند و تاریک بودند. سارا جلو رفت و گفت: «هر چی باشه، با هم هستیم!» همه باهم خندیدند و بالا رفتند.
در طبقهی سوم، صدای عجیبی شنیدند. وقتی در اتاق را باز کردند، با پیرمردی روبهرو شدند که موهای سفید بلندی داشت و پشت یک دستگاه عجیب نشسته بود. بچهها اول ترسیدند، ولی پیرمرد با لبخند گفت: «نگران نباشید! من نگهبان این برجم. این دستگاه برای دیدن ستارههاست. سالها منتظر بودم کسی بیاید تا اسرار آسمان را به او یاد بدهم.»
چشمان بچهها برق زد. پیرمرد برایشان از سیارات، کهکشانها و دنبالهدارها گفت. حتی به آنها اجازه داد با دستگاه ستارهها را ببینند.
از آن روز به بعد، بچهها هر هفته به برج میرفتند و چیزهای تازهای یاد میگرفتند. آنها فهمیدند که شجاعت یعنی غلبه بر ترس و اینکه گاهی رازها، چیزهای ترسناک نیستند، بلکه درونشان دنیایی از زیبایی و دانایی پنهان شده.
و اینگونه بود که پنج دوست، نگهبانان کوچک آسمان شدند و هر شب برای بقیهی بچههای دهکده، قصههای ستارهها را تعریف میکردند.
پایان.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید