
قصه باف: قصه امروز از عابد - روزی روزگاری، توی سرزمینی دور و خیالانگیز، تراکتوری زندگی میکرد که چرخهای بنفش و نارنجی داشت. اسمش «تراکی» بود. تراکی خیلی قوی بود و همیشه به دیگران کمک میکرد، از مزرعهداری گرفته تا ساختن جادههای پرپیچوخم.
روزی از روزها، تراکی از کنار برجی گذشت که بالاش یک سقف قرمز مثلثی داشت. همه میگفتند این برج، جادوییـه. روی در برج نوشته شده بود:
"فقط کسی که دل مهربون داره، میتونه راز این برج رو پیدا کنه!"
تراکی با چرخهای پرقدرتش جلو رفت، در رو زد و گفت:"من اومدم کمک کنم، اگه کاری از دستم برمیاد، بگین!"
در برج باز شد و یک گربه کوچولوی دانشمند بیرون اومد! گفت:
"ما دنبال کسی بودیم که بدون ترس و با دل پاک بیاد سراغمون. حالا تو میتونی به ما کمک کنی تا باغ جادویی رو از زیر خاک بیرون بیاریم!"
و اینجوری شد که تراکی با گربه دانشمند، با همدیگه باغ جادویی زیر زمین رو پیدا کردن. اون باغ پر از گلهای حرفزن، درختهای آوازخون و هویجهای خندان بود!
از اون روز به بعد، همهی بچههای شهر میتونستن با تراکی برن و توی باغ جادویی بازی کنن... فقط اگه قول میدادن که مهربون بمونن.
پایان!
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید