قصه باف

Image Post
داستان قهرمان کف خیابان
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از مهنیا 13 ساله

سلام! من آرمانم، یه روز عادی مثل بقیه روزا بود، تا وقتی که یه چیز کوچیک اتفاق افتاد که باعث شد یه حس قهرمان بودن بهم دست بده!

داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، گوشیم توی جیبم، ذهنم هم پر از فکر امتحان علوم. همین‌طور که از کنار پارک رد می‌شدم، چشمم افتاد به یه تکه کاغذ مچاله‌شده که باد انداخته بود وسط چمن‌ها. همه از کنارش رد می‌شدن. حتی یه پسر هم با پا زدش کنار، ولی کسی برش نداشت.

نمی‌دونم چرا، ولی یه لحظه ایستادم. نگاهش کردم. همون لحظه یاد معلممون افتادم که همیشه می‌گفت: «محیط‌ زیست یعنی خونه‌ی هممون!» خم شدم، کاغذ رو برداشتم و انداختم توی سطل زباله.

وقتی بلند شدم، یه دختر کوچیک با مامانش داشت نگام می‌کرد. دختره با صدای آروم گفت: "مامان ببین! اون داداشه آشغال رو انداخت توی سطل!"
مامانش لبخند زد و گفت: "آفرین بهش!"

همین یه جمله، تمام خستگی روزمو شست و برد. حس کردم قهرمان یه داستانم، حتی اگه کسی براش کف نزده باشه.

از اون روز به بعد، هر وقت یه زباله می‌بینم، قبل از اینکه پامو بذارم جلو، دستم می‌ره جلوتر.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید