
قصه باف: قصه امروز از آلا هفت ساله
روزی روزگاری دختری بداخلاق و شکموبه اسم سارین در یک باغ زندگی میکرد.
یک روز سارین موقع ناهار متوجه شد، مرغی که مادرش برای او پخته بود، نیست.
او از باغ بیرون رفت و شروع به داد و فریاد کرد.
با صدای بلند میگفت: کی غذای مرا دزدیده. اگر بفهمم او را کتک میزنم.
سارین همینطور داشت داد و فریاد میکرد که همه دو و برش جمع شدند. حتی پروانهها آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده.
خورشید هم کنجکاو شده بود و داشت نگاه میکرد.
سارین همچنان داد و فریاد میکرد که یک توله سگ کوچولو از راه رسید در حالی که یک ران مرغ به دندان گرفته بود.
ران مرغ را جلوی سارین گذاشت و گفت: ببخشید من غذای تو را برای مادرم که بیمار است برداشتم.
ما این جا غریبه هستیم. کسانی که آنجا بودند از توله سگ سراغ مادرش را گرفتند تا به او کمک کنند.
سارین هم با دیدن چشم گریان توله سگ از داد و فریاد دست کشید و برای کمک به سگ بیمار براه افتاد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید