قصه باف

Image Post
داستان لباس‌های رنگین کمانی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از آلیا هفت ساله

چند وقت پیش در یک روز بارانی می‌خواستم با مادرم برای خرید لباس بیرون بروم.

در راه مادرم گفت: دختر جان چه لباسی دوست داری؟ گفتم نمی‌دانم.

می‌خواهی از مغازه پارچه فروشی برایت پارچه بگیرم و خودم برایت لباس بدوزم.

نگاهی به مادرم انداختم گفتم: مگر تو خیاطی بلد هستی؟

مادرم گفت: بله هر مدلی که بخواهی برایت می‌دوزم.

وقتی به پارچه فروشی رسیدیم مادرم پرسید چه رنگی دوست داری؟ من نمی‌دانستم چه رنگی را انتخاب کنم.

چه مغازه را دیدیم ولی من نتوانستم تصمیم بگیرم.

باران کم کم بند آمده بود و در آسمان رنگین گمان ظاهر شد.

یکدفعه به مادرم گفتم: لباسی مثل رنگگین کمان می‌خواهم.

مادرم خندید و گفت: چه زیبا خواهی شد.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید