16
آذر
1402

هر روز نقاشیها و قصههای کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال میشود. ما آنها را با شما عزیزان به اشتراک میگذاریم. شما هم میتوانید قصههای خود را برای ما ارسال کنید.
قصه باف: قصه امروز از هادی شش ساله
بچههای خوب میخواهم برای شما قصه یک بچه نق نقو را بگویم.
این بچه نق نقو، بچه یکی از اقوام ما بود. او در همه میهمانیها در حال گریه کردن و نق زدن بود.
موقع غذا خوردن نق میزد و از غذا بهانه میگرفت.
موقع بازی کردن با ما همه را عصبانی میکرد. بسه که نق میزد.
میخواست همه اسباب بازیها در بغل او باشد. رئیس ما بچهها باشد.
من و دوستانم کم کم از دست او خسته شدیم و دیگر او را بازی نمیدادیم.
او بیشتر نق نق میکرد و حوصله همه بزرگترها را هم سربرده بود.
در یکی از میهمانیها مادرش پیش ما بچهها آمد و گفت: بچهها امروز نه با پسرم بازی کنید و نه با او حرف بزنید.
شاید با این کار به خودش بیاید و دست از نق زدن بردارد.
من و دوستانم به مادرش قول دادیم ولی به نظر شما او با این کار دست از نق زدن بر میدارد؟!
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید