17
اسفند
1401

هر روز نقاشیها و قصههای کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال میشود. ما آنها را با شما عزیزان به اشتراک میگذاریم. شما هم میتوانید قصههای خود را برای ما ارسال کنید.
قصه باف: قصه امروز از ماهان هشت ساله
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یه روی یه آقایی با ماشینش داشت از تو جنگل رد میشد دید خروس و کفشدوزک با هم دعواشون شده.
آقاهه تعجب کرد و گفت: چرا دعوا میکنید؟ خروسه شروع کرد فریاد زدن که کفشدوزک مال این محل نیست.
کفشدوزک که خیلی ناراحت بود گفت: دوست داشتم زیر سایه این درخت بشینم ولی خروسه دنبالم کرد.
نزدیک بود منو یه لقمه کنه و بذاره دهنش.
خروسه بیشتر عصبانی شد و داد زد نه من کفشدوزک دوست ندارم.
آقاهه گفت: پس حالا بیایید با هم آشتی کنید.
وقتی اون این حرف رو زد ابرها و خورشید هم خوشحال شدند و گفتند پس زودتر آشتی کنید.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید