قصه باف

Image Post
داستان خانه گلابی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از زهرا رمضانی 9 ساله

یک روز مادرم یک گلابی برایم پوست کند و در بشقابی گذاشت و گفت: دخترم این گلابی برای توست.

من گلابی دوست نداشتم برای همین هم به آن دست نزدم.

مادرم چند بار تکرار کرد و ولی من هر بار می‌گفتم؛ "باشه می‌خورم"

آنقدر مادرم تکرار کرد و آنقدر من به گلابی دست نزدم تا گلابی بعد دو سه ساعت سیاه شد.

آنشب وقتی خوابیدم خواب عجیبی دیدم. خانه ما تبدیل به گلابی شده بود و خیلی زیبا بود ولی من مثل یک هسته گلابی درون گلابی گیر کرده بودم.

داشتم گریه می‌کردم که صدای گلابی بلند شد؛ دخترم چرا گریه می‌کنی؟

گفتم این جا گیر کردم. گلابی در خانه را برایم باز کرد و گفت: هر وقت خواستی بیایی داخل کافیه من را صدا بزنی.

صدای گلابی خیلی مهربان بود. دلم می‌خواست دوباره به داخل گلابی برگردم.

ازاین که چند ساعت پیش‌تر باعث خراب شدن یک گلابی شده بودم، ناراحت شدم. به خودم قول دادم بعد از این هیچ گلابی را سیاه نکنم.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید