قصه باف: قصه امروز از فاطمه لطفی شش ساله
روزی در یک جنگل ساکت و آرام اتفاق عجیبی افتاد.
یک موجود عجیب وارد جنگل شده بود.
حیوانات جنگل که همه با هم دوست و مهربان بودند کنار هم نشستند تا در باره این موجود عجیب صحبت کنند.
موجودی سه گوش با یک دم فرفری. سبیلهایی شبیه گربه و گوشهایی شبیه موش.
آنها حتی نمیدانستند این موجود چطوری وارد محل زندگیشان شده.
یک روز همه سرگرم کار بودند که یکدفعه چشمشان به این موجود افتاد.
طوطی زیبا گفت: من به جنگل های زیادی سفر کردم ولی تا به حال موجودی مثل این ندیدم.
ماهی مهربون گفت: توی آب هم من مثل این موجود را تا به حال ندیدم.
گربه شیک و با کلاس هم گفت: بوی او برایم آشناست ولی قیافه اش عجیبه.
گل نازک نارنجی گفت: بهتره برویم و با خودش حرف بزنیم. ببنیم کی هست و از کجا آمده!
آنها پیش موجود عجیب رفتند و گفتند: تو کی هستی و از کجا آمدی؟
موجود عجیب گفت: من هم یک روزی قیافه عادی داشتم و راحت زندگی میکردم اما یک روز اتفاق بدی برایم افتاد.
من موشی هستم. یک روز که میخواستم تکه پنیری از روی تله بردارم، گیر افتادم و بدنم سه گوش شد.
فقط شانس آوردم یک پسر مهربان مرا از تله نجات داد.
بعد از این که قیافهام عوض شد، خیلیها از من ترسیدند و با من قطع ارتباط کردند.
از آن موقع دیگر نتوانستم دوستی برای خود پیدا کنم.
الان هم اگر باعث ناراحتی شما شدم از این جا میروم.
طوطی زیبا گفت: ما اجازه نمیدهیم از پیش ما بروی. در این جا هر کس با هر قیافهای میتواند زندگی کند.
موش سه گوش از آنها تشکر کرد و گفت: پس حالا باید یک لانه برای خودم بسازم.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید