قصه باف: آلیو که در خانه تحصیل میکند، از اینکه دیگران او را بهخاطر اختلال استخوانهای شکننده و نشستن روی ویلچر، به چشم آدمی ضعیف ببینند، دیگر خسته شده است. برای همین وقتی بالاخره میتواند پدر و مادرش را راضی کند تا اجازه بدهند به مدرسهای معروف برود، حسابی ذوقزده میشود؛ اما بعد فاجعهای رخ میدهد و تمام آرزوهای او را برای داشتن یک زندگی عادی و پیدا کردن دوستان جدید، نقشِ بر آب میکند.
آلیو شایعاتی دربارهی پرندهای جادویی میشنود که میتواند آرزوها را برآورده کند؛ پس اگر بتواند معمایی را رمزگشایی و پرنده را پیدا کند، آرزوی قلبیاش برآورده خواهد شد.
آیا او از پس این کار برمیآید؟ اگر اعضای شکننده انسان را بهسوی شگفتانگیزترین جادوها ببرند چه؟
استخوانهای آبنباتی نوشته ناتالی لید با ترجمه نیلوفرعزیزپور برای رده سنی بالای 15 سال از سوی انتشارات پرتقال منتشر شده است.
در فصل ۱ کتاب آمده:
شکننده، مثل ستاره دنباله دار
اولین چیزی که از آن صبح سرنوشت ساز یادم میآید، دایی دش است که با اتومبیل ونمان ویراژی میدهد و در پارکینگ کلیسای نیوریور پارک میکند. من و او هر هفته کارمان همین است. با هم صبحانه میخوریم بعد به کلیسا میرویم و باهم به کارهای عقب افتاده مان میرسیم. وقتی دش پارک کرد صدای جیغ لاستیکها درآمد.
مثل همیشه دیر رسیدیم از ضبط صوت صدای دالی پارتون میآمد که آواز سوزناکی درباره «جولین» میخواند، من هم با او همخوانی میکردم. (دالی پارتون شخصیت محبوبم است که خیلی دلم میخواهد ببینمش و هیچ وقت نشده. البته دومین نفر است. نفر اول صمیمی ترین دوستم است که در آینده پیدایش میکنم!)
همه چیز مثل باقی یکشنبهها بود تا اینکه دایی دش ماشین را خاموش کرد. مثل مجسمه خشکش زد.
گفت: «وای" گندش بزنن." چشمهایش به گردی دو سکه بزرگ شده بود. "یا خدا! یه مشکلی داریم، آلیو"
با اینکه به محض دیدن صورت رنگ پریده اش حدس زدم چه خبر است، "پرسیدم: چی شده؟" بعد آرام گفتم: "ببین چی میگم تاکوهای جان چاقالو برای صبحونه قبل کلیسا خوب نیستن هر هفته هم بهت میگم"
دایی دش گفت: "ربطی به تاکو نداره." موقع حرف زدن به سختی دهانش را باز میکرد. فرمان را محکم چسبیده و به پارکینگ شلوغ خیره شده بود. من هم به روبهرو نگاه کردم؛ اما به نظر همه چیز مثل همیشه بود.
محوطهای به رنگ خاکستری سنگ ریزهها با کلیسای سنگی قدیمی که روبهرویمان قد علم کرده بود. توکاهای سیاه کنار هم در صفی طولانی و به رنگ جوهر از این سر تا آن سر پشت بام نشسته بودند. افراهای پربرگ دورتادور زمین را گرفته بودند.
درختها دوباره سرسبز شده و شاخههای پیچ در پیچشان پر از شکوفه شده بودند. هنوز اوایل آوریل بود، اما تابستان آن قدر نزدیک شده بود که با شکوفههای وحشی پراکنده و بادهای گرمش به سراسر کوهستان نامههای عاشقانه بفرستد.
بالای سرشان هم آسمان به رنگ دامن آبی محبوبم بود. همانی که پارسال روز اول مدرسه پوشیدم.
(من در خانه درس میخوانم اما بازهم به اهمیت لباس روز اول باور دارم. البته این مال زمانی است که همه چیز عادی بود.)
قبل از اینکه بدانم هچ مالون وجود دارد.
(به آن روزها میگفتم روزهای خوش قدیم؛ اما الان دارم زیاده گویی میکنم.)
در کل روزی عادی به نظر میرسید اما این طور نبود. همیشه ماجراها بی آنکه شستمان خبردار شود، شروع میشوند. دایی دش گفت: " دلشوره گرفتم. آلیو" صدایش طوری بود که انگار غرق در افکار و خیالاتش است. "فکر کنم قراره یه اتفاقی بیفته."
دایی دش هنوز آخرین کلمه اش را کامل نگفته بود که لوترفرای با بهترین پیراهن سفید و سرهمیاش لنگ لنگان از کنار ماشین گذشت.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید