قصه باف: عذرا فراهانی- نقاشی امروز از تینا 10 ساله
یکی از روزهای تابستان به پدر و مادرم به دریا رفتیم.
لب دریا صدف جمع میکردم که چشمم به یک خرچنگ قرمز کوچک افتاد.
فکر کردم موج دریا خرچنگ را با خودش به ساحل آورده و خرچنگ بیچاره از خانوادهاش دور شده. جلو رفتم تا او را بگیرم و داخل آب بیاندازم.
وقتی به آرامی او را برداشتم و نزدیک آب بردم خرچنگ داد زد: مرا کجا میبری؟
من از شنیدن صدای او تعجب کردم و گفتم: میخواهم ترا به خانوادهات برسانم.
خرچنگ عصبانی شد و گفت: من این همه راه آمدهام تا با چیزهای جدید آشنا شوم حالا میخواهی مرا به خانوادهام برگردانی!
مرا زمین بگذار وگرنه ترا گاز میگیرم.
گفتم: تنهایی خطرناک است . ممکن است زیر پای آدمها له شوی.
خرچنگ گفت: من میتوانم از خودم مراقبت کنم. حالا کمی از آدمها و زندگی آنها برایم بگو.
آدمها چکار میکنند. همه آدمها لب آب زندگی میکنند؟ همه آدمها منتظرند تا ما را شکار کنند و بخورند؟
خوشحال شدم که خرچنگ کمی آرامتر شده . از زندگی خودم و خانوادهام برایش گفتم. مدتی با هم حرف زدیم.
خرچنگ قرمز با شنیدن حرفهای من گفت: میتوانم به خانه شما بیایم و آنجا زندگی کنم تا ببینم تو راست میگویی؟
من خندیدم و گفتم: چرا باید به یک خرچنگ دروغ گفت.
خرچنگ گفت: من باید زندگی آدمها را از نزدیک ببینم تا حرفت را باور کنم.
مادر بزرگم همیشه میگفت: آدمها موجودات خطرناکی هستند و ما را میخورند ولی تو مهربان هستی.
من چرجنگ را برداشتم و با خودم به خانه بردم تا ببیند قرار نیست همه آدمها همه خرچنگها را بخورند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید