قصه باف: قصه امروز از روشا نه ساله
اولین روزی که امسال به مدرسه رفتم چیز عجیبی دیدم. یکی از همکلاسی های ما گوشه ایی کز کرده بود و با کسی حرف نمیزد.
من او را نشناختم. از دوستانی که سال گذشته در کلاس ما بودند پرسیدم آیا این دانشآموز را میشناسید؟ هیچ کس او را نمیشناخت.
وقتی زنگ خورد و سر کلاس رفتیم من کنار او روی نیمکت نشستم. خودم را به او معرفی کردم ولی او بازهم ساکت بود.
زنگ تفریح دوباره با او حرف زدم و گفتم: مدرسه ما را دوست نداری؟ سرش را پایین انداخت و گفت: هم دوست دارم هم دوست ندارم.
گفتم: چرا دوست داری و چرا دوست نداری؟
گفت: من بچه درسخوانی هستم و مدرسه را دوست دارم. چون از یک شهر دیگری به این جا آمدهام و از همه دوستانم جدا شدم این جا را دوست ندارم.
به او گفتم: من میتوانم با تو دوست شوم. چند دوست دیگر هم دارم که آنها از میخوام با تو دوست شوند و مهربان باشند.
او خودش را معرفی کرد و گفت: اسمم سارینا است. اگر سرقولت باشی و مرا با دوستانت آشنا کنی قول میدهم دوست مهربانی برای شما و دانشآموز درسخوانی برای مدرسه باشم.
یک دفعه هردو زیر خنده زدیم و با هم دست دوستی دادیم.
محمدرضا خندان –
بسیار عالی