قصه باف

Image Post
"به دنبال آپا"
میونگ‌جی می‌داند که جنگ در راه است؛ جنگ بین کره‌ی شمالی و جنوبی. زندگی در کره‌ی شمالی کمونیستی بیش از پیش غیرقابل تحمل شده. نه از آزادی بیان و اندیشه چیزی باقی مانده و نه از جامعه.

قصه باف: پدرومادر میونگ‌جی به دقت مشغول برنامه‌ریزی برای فرار خانواده هستند. اما اتفاقی که می‌افتد سبب می‌شود تمام نقشه‌هایشان به هم بریزد...
میونگ‌جی باید از مادر و خواهر دوازده ساله‌اش یومی محافظت کند. او می‌خواهد به هر قیمتی شده پدرش را پیدا کند. حتی اگر لازم باشد به ارتش بپیوندد و به خط مقدم اعزام شود؛ جایی که عمیق‌ترین ترس‌هایش در انتظار اوست.

کتاب "به دنبال آپا" نوشته جولی لی با ترجمه مریم رئیسی از سوی انتشارات پرتقال برای رده سنی بالای 12 سال منتشر شده است.

در بخشی از کتاب آمده:
اکتبر ۱۹۵۲ میونگ جی، ۱۶ ساله

مصمم و شکست ناپذیرم
مثل کوه استوارم
به هر هزار، ده هزار دهکده خواهم رفت.
همچون پیکانی رها شده از چله
می‌زنم به دل این جاده
و می‌گذارم کوه‌های سوزان و سوزاننده
ستون‌های دودشان را به هوا بفرستند.
کیم سو وول، هزار، ده‌هزار دهکده

اینجا آخر خط است.


میونگ جی می‌داند، چون همه چیز با حرکت آهسته در جریان است؛ بدن‌هایی که به هوا پرتاب می‌شود، خمپاره‌هایی که روی زمین می‌افتد، حرکات دهان ستوان. تنها چیزی که می‌بیند پدرش است که با همان کت و شلوار مخصوص مدیر مدرسه در دفتر کارش نشسته. سعی می‌کند بگوید ببخشید آپا، ولی چهره پدرش در میان دود گلوله‌هایی که شلیک می‌شوند ناپدید می‌شود.

به پیش! رو به بالا! رو، رو، رو!
صدای ستوان است، زیر نورافکن‌ها ایستاده. با دستش دیوانه‌وار به بالای تپه اشاره می‌کند، اما دشمن در دل تاریکی غروب پاییز و درست از پشت خط مقدم سربازان کره‌ی جنوبی از سنگرهای مخفی‌اش بیرون می‌آید.
میونگ‌جی دوان دوان از شیب تپه‌ی سنگی بالا می‌رود. "ستوان! مراقب باشین!" اسلحه‌اش را مثل کوله‌ی مدرسه انداخته روی دوشش. درست و حسابی آموزش ندیده. برای همین تا به حال با اسلحه شلیک نکرده. در ارتش نام نویسی نکرده بود تا در خط مقدم بجنگد، هدفش فقط این بود که پدرش را پیدا کند. گلوله‌ها زوزه کشان از بیخ گوشش رد می‌شوند. مدام جاخالی می‌دهد و سعی می‌کند در برود و دعا میکند شانس بیاورد و از مهلکه جان سالم به در ببرد.
اما همچنان همپای بقیه‌ی سربازان نعره می‌کشد. در عمرش با چنین صدای بلندی و چنین قدرتی فریاد نکشیده بود. لحظه‌ای به نظرش می‌رسد کار درستی انجام می‌دهد.
تا اینکه نارنجکی درست جلوی میونگ‌جی منفجر میشود و نورش چشمانش را می‌زند. پایش می‌لغزد، می‌غلتد روی زمین. اسلحه از روی شانه‌اش می‌افتد، کلاه‌خود از روی سرش پرت می‌شود. مچ پایش پیچ می‌خورد. کسی فریاد می‌زند: "نه! میونگ‌جی !"
صدایش شبیه پسرک آدامسی است؛ تنها نوسرباز دیگری که همیشه گیج می‌زند. تمام روز فقط آدامس می‌جود و می‌پرد روی تانک‌های پاتون آمریکایی تا با تمام قسمت‌های متحرکشان ور برود. حالا چرا صدایش این قدر نگران بود؟
میونگ‌جی همچنان در حال سقوط است.
از تپه به پایین می‌غلتد. دامنه‌ی کوه حسابی مشت و مالش م‌یدهد و خرد و خمیرش می‌کند.

وسط دهانه‌ای عظیم فرود می‌آید که به ورودی لانه‌ی خرگوش‌های غول پیکر شبیه است و می‌خزد داخل. احساس می‌کند مثل موجودی بی‌مو و صورتی رنگ روی چهار دست و پا در دل زمین گیر افتاده .اما نه، اینجا لانه‌ی حیوان نیست، تونل است؛ تونل دشمن. باد غبار آلودی توی صورتش می‌وزد و نفسش را بند می‌آورد. احساس می‌کند دیوارها به هم نزدیک می‌شوند.
به سرفه می‌افتد و سعی می‌کند ذرات غبار را از دهانش بیرون بریزد. انفجار مهیبی دامنه‌ی کوه را به لرزه در می‌آورد. میونگ‌جی می‌خوابد روی زمین و سرش را با دست می‌پوشاند. تکه‌های سنگ و خاک روی سرش می‌ریزد. قسمت‌هایی از تونل فرومی‌ریزد. دیگر نمی‌تواند مسیری را ببیند که از آن وارد شده بود. نه فقط به این دلیل که عینکش خرد شده، دیوارها دارند فرومی‌ریزند.
بالاخره لرزش‌ها متوقف می‌شود.
حالا همه جا ساکت‌تر شده، صدای انفجارها از دورتر می‌آید. میونگ‌جی احساس پوچی می‌کند. او در حال جنگ با آدم‌هایی است که شبیه خودش هستند؛ مثل او برنج می‌خورند و سال نوی قمری را جشن می‌گیرند: سربازان کره‌ی شمالی و همدستان چینی شان. آخر چطور از وسط جنگ سر درآورد؟ چطور رسید به مرز کره‌ی شمالی و جنوبی و وسط تونل گیر افتاد؟
آن هم تونل دشمن. یکی از همان‌هایی که ستوان درباره شان توضیح داده بود: "چینی‌ها تونل‌ها رو ساختن. انشعاب‌هاش مثل شاخه‌های درخت‌های بلوط چندین ساله ست تا دشمن بتونه ازشون بخزه بیرون و درست پشت سرتون در بیاد."
همین چند ماه پیش میونگ‌جی همراه مادر و خواهرش کار می‌کرد و در بوسان آب می‌فروخت و منتظر بود آپا از راه برسد.
حالا... دستانش را نگاه می‌کند. آن قدر شدید می‌لرزند که باورش نمی‌شود دستان خودش باشد.

پژواک سروصدای حملاتی که بیرون در جریان است. بین دیواره‌های سنگی می‌پیچد. میونگ‌جی با خودش فکر می‌کند چینی‌ها چطور بدون ماشین آلات فقط با ابزار دستی چنین راه‌های زیرزمینی تو در تو و پیچیده‌ای را حفر کنند. سعی می‌کند از جایش بلند شود ولی نمی‌تواند. ارتفاع تونل فقط یک متر و نیم و عرضش یک متر و بیست سانتی متر است. نفس عمیقی می‌کشد. هوا بوی کهنگی می‌دهد. بوهای عجیبی مثل کاج سوخته و نفت و بوهای دیگری به مشامش می‌رسد که از عمق زمین برمی‌آید و البته بوی گندیدگی؛ آن هم به قدری شدید که می‌تواند ته حلقش مزه‌اش را هم حس کند.
آب دهانش را بیرون می‌ریزد ولی هنوز هم حسش می‌کند؛ تا عمق سوراخ‌های بینی‌اش و درون دهانش و توی تمام سینوس‌هایش رخنه کرده. دست کم اینجا توی تونل از رگبار گلوله‌ها در امان است. مدام همین را با خودش تکرار می‌کند آرام آرام نفس‌های پرتنش میونگ‌جی آهسته تر می‌شود. اما این آرامش طولی نمی‌کشد.
چون صدایشان را جایی در عمق تونل می‌شنود. صدای فریادهایشان را می‌شنود. صدای شلیک تفنگ‌ها و جیغ کشیدن. صدای جیغ کشیدن مردان گنده. لابد هم رزمانش در ارتش کره‌ی جنوبی ورودی دیگری پیدا کرده‌اند و وارد شده‌اند و در دل آن تاریکی مشغول جنگ تن به تن با دشمن شده‌اند. میونگ‌جی چنان به لرزه می‌افتد که مجبور می‌شود بدنش را از دیواره‌های سنگی و تیز تونل دور نگه دارد.
مثل نابینایان دست می‌کشد به دیواره‌ها و پیش می‌رود. روی کف سنگی تونل هم تیزی‌هایی وجود دارد. شاید هم آت و آشغال باشد. کاغذ مچاله شده‌ای را پرتاب می‌کند آن طرف و بعد دست می‌برد سمت کمربندش و تنها سلاحی را که برایش باقی مانده از غلاف بیرون می‌کشد. میونگ‌جی انگشت شستش را روی لبه‌ی تیز چاقو می‌گذارد و بعد دوباره چاقو را میان غلافش فرومی‌کند. خدایا، خواهش می‌کنم کاری کن مجبور نشم ازش استفاده کنم. بالای سرش توپخانه‌ها تپه را گلوله باران می‌کنند. زمین زیر پایش به لرزه می‌افتد.


لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید