قصه باف

Image Post
داستان هزارپای رنگارنگ
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از عذرا فراهانی

نقاشی از نورا هفت ساله

روزی روزگاری دختری به اسم نورا در حیاط خانه‌اشان درست کنار باغچه، بازی می‌کرد. او یکدفعه تصمیم گرفت شیر آب را باز کند و به گل‌ها کمی آب دهد.
نورا وقتی شلنگ آب را در دستش گرفت و به سمت باغچه رفت، چشمش به یک چیز عجیب افتاد. او فکر کرد یک کاغذ رنگی تو باعچه لابلای گل‌ها افتاده.
نورا دولا شد تا کاغذ را بردارد اما یک چیزعجیب و رنگی، شروع به حرکت کرد.
نورا کمی ترسید و جیغ کوچولویی کشید.
نورا دوباره دولا شد و راه رفتن موجود عجیب را نگاه کرد.
او "شب،شب" گربه ‌اش را صدا زد و پرسید: "تو میدونی این چیه؟"
"شب، شب" میویی کرد و از آنجا دور شد.
نورا این بار رو به "جیک، جیکو" جوجه اش کرد و پرسید: "توچی این را می‌شناسی؟"
"جیک، جیکو" سرش را بلند کرده بود ولی ساکتِ ساکت بود. حتی جیک جیک هم نمی‌کرد.
نورا مادرش را صدا زد و این بار از او پرسید.
مادرنورا با دیدن آن موجود عجیب و رنگی، گفت: این یک هزار پای رنگارنگه.
حضورش در خانه خیلی به ما کمک می‌کند؟
نورا گفت: " با این قیافه چه کمکی به ما می‌کند؟"
مادر نورا خندید و گفت: " رژیم غذایی هزارپا بسیار جالب است چرا که تنها از مورچه، بید کاغذی، عنکبوت، سوسک و ساس تغذیه می‌کند!
با وجود هزار پا ما از شر این حشرات راحت هستیم.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید