قصه باف: کتاب مدرسه مردگان 1: تلهی ارواح نقطهی آغاز سفر به دل رازآلودترین مدرسهی دنیاست! جی. ای. وایت نویسنده کتاب در قسمت اول مجموعهی فانتزی و ترسناک خود، ما را به ماجراهای زندگی کوردلیا خواهد برد. او که بهتازگی همراه خانوادهاش راهی شهر جدیدی شده، خبر ندارد مدرسهی تازهای که قرار است به آن برود، محلی برای زندگی روحها بوده. اکنون کوردلیا و دوستانش باید هر طور شده از راز ارواح سرگردان سر دربیاورند.
دربارهی کتاب مدرسه مردگان 1: تله ارواح
کوردلیا لیو، دختربچهی ماجرا، از خداحافظی با دوستان قدیمیاش ناراحت است. او بهتازگی همراه با پدر و مادر خود به شهر جدیدی آمده. زمانی که کوردلیا برای دوری از مدرسهی قدیمیاش غصه میخورد، اصلاً خبر ندارد چه اتفاقات عجیبوغریبی در این شهر انتظارش را میکشند. اوضاع خیلی زود برای رفتن به مدرسهی جدید فراهم میشود؛ محلی به نام مدرسهی مردگان!
همهچیز در همان ابتدای ورود به مدرسهی جدید، غیرمعمول است. مدرسهای بزرگ با دروازههای تاریک، دیوارهای پیچکدار، راهروهای طولانی، نقاشیهای قدیمی و از همه عجیبتر برجی با پنجرهای شبیه به یک چشم. انگار در این ساختمان خبرهایی وجود دارد؛ خبرهایی که تنها کوردلیا از آن سر درمیآورد. البته او خیلی زود متوجه میشود دوست جدیدش بنجی هم مثل او میتواند ارواح مدرسه را ببیند. ارواحی که در مدرسه حبس شدهاند و نمیتوانند راه خود را به دنیای پس از مرگ باز کنند. خیلیها حرف آنها را باور نمیکنند. البته اگنس که باهوشترین دانشآموز مدرسه است، گفتههایشان را باور کرده و با آنها همراه میشود، چرا که همگی باید از اسرار این مدرسهی مرموز و ارواح داخل آن باخبر شوند. سه دوست ماجرای مدرسه مردگان، قصد دارند بفهمند چرا این ارواح در مدرسه گیر افتادهاند و اصلاً راهی برای خلاصی آنها از این مخمصه وجود دارد؟ غافل از اینکه افراد شومتری پشت پرده دستبهکارند و رها کردن ارواح از بند این دام به همین راحتیها هم امکانپذیر نیست.
مدرسه مردگان
مدرسه مردگان (Shadow School) یک مجموعهی سهقسمتی در دستهی ادبیات ترسناک نوجوان و به قلم نویسندهی محبوب جی. ای. وایت است. از این مجموعه، جلد اول با نام «تله ارواح» به فارسی ترجمه شده است.
تله ارواح نخستین بار در سال 2019 وارد بازار نشر جهانی شد و نسخهی فارسی آن نیز به همت نشر پرتقال و با ترجمهی شبنم حاتمی در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
فصل دو آقای درلت و خانم اکمن
كوردلیا لحظهای فکر کرد شاید وارد ساختمان اشتباهی شده. دیوارهای سالن ورودی که سقف بلندی داشت با کاغذ دیواری طلایی و سفید پوشیده شده بود که خیلی به فرش آلبالویی رنگ میآمد. چراغ های دیواری برنزی راهروها را روشن کرده بود و راه پلهای پهن با نرده های چوب بلوط پیچ میخورد و به طبقه دوم میرسید.
کوردلیا با خودش گفت: اینجا عمراً مدرسه باشه.
اما دقیق تر که نگاه کرد، جزئیات بیشتری به نظرش آشنا آمد: تابلوی دفتر اصلی، معلمهایی که قبل از رفتن به کلاس در حال گپ و گفت کوتاهی بودند. تابلوهای اعلانات رنگارنگ. با اینکه ساختمان شبیه خانه پیردختری مرموز و ترسناک به نظر میرسید خوب که نگاه میکردی مدرسهای کاملاً عادی میدیدی.
کوردلیا برنامه اش را از طریق پست الکترونیکی دریافت کرده بود و میدانست که معلم برنامه ریزی اش، آقای درلت در کلاس ۲۱۱ است. چیزی نمانده بود با خانمی که غرق تلفن همراهش بود برخورد کند و بعد از پلهها بالا رفت و به راهرویی پهن با دیوارهایی به رنگ آبی درباری رسید.
شماره اتاقی را که جلویش بود نگاه کرد -۲۳۴- و اتاقی که سمت راست آن بود -۲۳۳- و همین طور اعداد را دنبال کرد و از زیر چند طاق موازی گذشت. اینجا ساکت تر از مدرسه قبلی اش بود. نه تنها فرش صدای پاها را میگرفت، بلکه خود دانشآموزان هم آرام حرف میزدند، انگار همه اش میترسیدند کسی به حرفهایشان گوش بدهد.
کوردلیا با خودش فکر کرد اولین روز مدرسه در ریج وود الان چه حس و حالی دارد، دوستهای صمیمی اش میبل و آوا در حالی که یکیشان بازوی دیگری را گرفته، از میان همهمه و سروصدای لذت بخش دانشآموزان سرکش رد میشوند، البته بعد یکهو یادش آمد که کالیفرنیا سه ساعت از نیوهمپشایر عقب تر است و میبل و آوا هنوز خواباند.
و یک دفعه بیشتر از همیشه احساس تنهایی کرد زیرا نه تنها از نظر مسافت بلکه از نظر زمان هم از زندگی قبلی اش دور افتاده بود.
اتاق ۲۱۵ را که دید، فکر کرد دیگر چیزی نمانده برسد، اما یکهو ترتیب اعداد از بین رفت بعد از اتاق ۲۱۵ اتاق ۲۴۲ قرار داشت و بعد، خدا میداند چرا، اتاق ۳۲ الف. هیچ اثری از کلاس کوردلیا، یعنی اتاق شماره ۲۱۱، نبود. اول خواست از همان راهی که آمده برگردد، اما بعد فکر کرد به جای این کار بهتر است از کسی کمک بگیرد.
از دختری که از کنارش رد میشد پرسید: "ببخشید." دخترک تنها بود و مثل مسافری در فرودگاه، کوله چرخ داری به دنبالش میکشید. "میدونی اتاق ۲۱۱ کجاست؟"
دختر برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، انگار باورش نمیشد کوردلیا با او حرف بزند. هیکل درشتی داشت با چشمانی سبز و گود افتاده و موهایی طلایی که پشت سرش ساده بسته بود. بلوز چهارخانه اش را روی شلوارش انداخته بود.
دخترک گفت: "من دارم میرم اتاق ۲۱۱ باید توی یه کلاس باشیم. معلم تو هم آقای درلته؟"
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید