قصه باف

Image Post
مدرسه مردگان 2: طلسم تسخیر
کتاب مدرسه مردگان 2ادامه‌ی ماجرای کوردلیالیو و دوستانش را در مدرسه‌ی مردگان روایت می‌کند. او که در دومین سال تحصیلش در مدرسه‌ی مردگان است، با وضعیتی متفاوت نسبت به سال قبل مواجه شده، و باور دارد اتفاق شومی در حال رخ دادن است.

قصه باف: در جلد قبل کوردلیا لیو، که به همراه خانواده‌اش به شهر جدیدی نقل مکان کرده، وارد مدرسه‌ی عجیب و مرموز «مردگان» می‌شود. مدرسه‌ای که روح‌زده‌ترین ساختمان دنیاست. او و دوست جدیدش، بنجی، تنها کسانی هستند که ارواح را می‌بینند و به همراه اگنس تیزهوش، تصمیم می‌گیرند که از اسرار ارواح مدرسه‌ی مردگان پرده بردارند. اما برای این کار باید با ارواح خبیث مدرسه‌ی مردگان روبه‌رو شوند...

در کتاب مدرسه مردگان 2 طلسم تسخیر، کوردلیا و دوستانش تا به حال توانسته بودند صدها تن از ارواح را به دنیای پس از مرگ بفرستند، اما از نقطه‌ای به بعد، اوضاع تغییر کرد و شرایط متفاوتی به وجود آمد. مشکلات پیش روی کوردلیا از این قرار بود: ارواح از حرکت امتناع می‌کردند، معلمان عجیب و غریب رفتار می‌کردند، دوستان کوردلیا به ادامه‌ی فعالیت برای نجات ارواح علاقه‌ای نداشتند؛ بنجی به وقت گذراندن با دوست جدیدش می‌پرداخت و اگنس در حال ساختن دستگاهی رمزآلود بود. کوردلیا می‌دانست که اتفاقی شوم و مبهم در حال رخ دادن است و باید برای جلوگیری از آن، کاری می‌کرد.
کتاب مدرسه‌ی مردگان 2: طلسم تسخیر نوشته‌ی جی. ای. وایت، با ترجمه پیمان سلما‌ن‌زاده از سوی انتشارات پرتقال برای رده سنی بالای 14 به چاپ رسیده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:


مسابقه روح گیری

مردی در کنج کلاس مطالعات اجتماعی خانم دالتون ایستاده بود. کمی سردرگم به نظر می‌رسید، مثل پدر یا مادری که به مدرسه آمده و مسیرش را در راهروها گم کرده باشد. اگر نمی‌دانستید چه خبر است، فکر می‌کردید زنده است.

اما کوردلیا لیو می‌دانست چه خبر است. او نزدیکتر رفت تا سرتا پای روح را بررسی کند. نگاه دختر موشکافانه بود و آرام و شمرده نفس می‌کشید. هر بچه دوازده ساله دیگری جایش بود فریاد زنان پا به فرار می‌گذاشت، اما کوردلیا مرده‌های سرگردان را خوب می‌شناخت و از این چیزها ترسی نداشت.

برچسب‌های ده‌ها پیست اسکی که از کت زمستانی مرد آویزان بود، پوست ترک خورده گونه های سوززده و کلاه پشمی اش را با آرامش ورانداز کرد. از ظاهر مرد چیزهایی دستگیرش شد و بعد به نرمی روی یک صندلی نشست تا حرکات او را زیر نظر بگیرد. روح هیچ توجهی به دختر نداشت، در عوض به نقطه‌ای در دوردست زل زده بود، انگار به دنیایی پنهان مانده از چشم زنده‌ها نگاه می‌کرد.

بعد از چند لحظه، چشم‌هایش را تنگ کرد و دست دستکش پوشش را تا پیشانی بالا آورد، مثل اینکه بخواهد جلوی پرتوی نور خورشید را بگیرد. از آنجایی که نور ناچیزی از بین پرده های کشیده پنجره‌ها به داخل اتاق می‌تابید، کوردلیا می‌دانست که روح مشکلی با نور ندارد، بلکه تلاش می‌کند چیزی به او بگوید.

کوردلیا گفت: "عینک اسکی"

کوله پشتی اش را از روی شانه اش پایین آورد و داخل آن را گشت. تنها راه آزاد کردن ارواحی که در مدرسه مردگان گیر می‌افتادند رساندن کلید شادی گاه به آنها بود، یعنی شیئی که برای مرده‌ها اهمیتی خاص داشت. از آنجایی که ارواح نمی‌توانستند صحبت کنند، کوردلیا مجبور بود به سرنخهایی که از ظاهر و حرکات آنها به دست می‌آورد تکیه کند. بیشتر وقت‌ها کشف این سرنخ‌ها دشوار بود، اما بعضی مواقع مثل مورد همین مرد روبه‌رویش، جواب مشخص بود.

زیر لب گفت: "عینک، عینک." و باقی کلیدهای شادی گاه احتمالی را که از انبار جدیدشان برداشته بود کنار زد: روسری‌های حریر رنگارنگ، نسخه کهنه‌ای از کتاب دیوید کاپرفیلد، سه باتری قلمی. "مطمئنم همین جاست..." لحظه‌ای ایستاد تا عرق پیشانی اش را خشک کند. معمولاً داخل مدرسه مردگان به سردی دخمه بود، اما در تمام این هفته دما از سی درجه پایین تر نیامده بود - که موج گرمای بی سابقه‌ای در نیوهمپشایر به حساب می‌آمد -و رکابی کوردلیا خیس عرق شده بود.

البته به نظر نمی‌رسید که روح اصلا متوجه گرما باشد. وقتی کوردلیا عینک اسکی را ته کیفش پیدا کرد، داد زد: "ایول!" آن را سریع بیرون کشید و نگاهی به ساعت تلفن همراهش انداخت" ۱۱:۵۸. با خودش گفت، هنوز دو دقیقه مونده. روح با سردرگمی به عینکی که از دست دختر آویزان بود زل زد، بعد زانوهایش را خم کرد و پشتش را از سویی به سوی دیگر چرخاند.

کوردلیا گفت: " تو اسکی کردن رو دوست داری. ترتیبش رو می‌دم. قول می‌دم. دلم می‌خواست همین الان عینک رو بدم بهت، اما با دوست‌هام یه مسابقه گذاشته‌ایم تا ببینیم کی می‌تونه روح‌های بیشتری رو توی یه ساعت نجات بده. قرار هم هست درست سر ظهر شروع کنیم. یه جورهایی احمقانه است، می‌دونم، اما این تنها راهی بود که می‌شد دوستم بِنجی رو راضی کرد بیاد کمک. اون از اول تابستون توی خونه ش نشسته، بازی ویدئویی می‌کنه."

تلفن همراهش صدا داد. کوردلیا گفت: "بفرما، این هم خود تنبلش."
بِنجی نونِیس پیامی به او داده بود:
آماده باختن هستی، لیو؟
کوردلیا در جواب نوشت: بیخیال. برعکس تو، من یه نقشه دارم.
نیازی به نقشه نیست. من مهارت دارم.
توی فوتبال شاید، اما من استاد روح هام.
حالا می‌بینیم. من ۸ تا روح رو می‌فرستم خونه. کم کمش.
توی یه ساعت؟ عمراً.
تماشام کن.
به ۵ تا هم نمی‌رسی.
همین هم بیشتر از تو می‌شه!
عکس کوچکی از یک نوک اردکی که روپوش آزمایشگاه به تن داشت ظاهر شد که تصویر پروفایل اگنس متِسون بود. سومین عضو گروه به گفت‌وگو پیوست.
چه خوبه که شما دو تا این طوری واسه جایگاه دوم می‌جنگین. جفتتون هم می‌دونین من قراره اول شم. درسته؟
بِنجی جواب داد: این آگ رو باش با این گری خوندنش! خوب بهش یاد دادیم ها.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید