قصه باف

Image Post
شاگرد ته کلاس
کتاب شاگرد ته کلاس داستانی نوشته آنجالی .ق. رئوف است که با ترجمه شهره نورصالحی می‌خوانید. داستان پسرک پناهنده‌ای که از کشورش و جنگ گریخته است و به مدرسه جدیدی در کشور جدید آمده است و نه زبان آنجا را بلد است و نه دوستی دارد... آنجالی. ق. رئوف این اثر را در ابتدای کتاب به پناهنده‌ها تقدیم کرده است: «تقدیم به ریحان، نوزاد اردوگاه کاله، و میلیون‌ها کودک پناهنده در سرتاسر جهان که به خانه‌ای امن نیاز دارند.»

قصه باف: شاگرد ته کلاس، داستان بچه‌ای است که یک روز به مدرسه جدید آمد و روی صندلی آخر کلاس نشست. همان صندلی که قبلا جای دنا بود و حالا که دنا رفته، صندلی‌اش خالی مانده است. اما خیلی عجیب بود که او هیچوقت با کسی حرف نمی‌زد و هر وقت هم که زنگ می‌خورد، غیبش می‌زد!
شایعه‌های زیادی درباره‌اش پخش شده است. مریضی مسری دارد و کسی نباید به او نزدیک شود. شاید یک انسان خطرناک است و به همین خاطر نمی‌گذارند که زنگ تفریح پیش بقیه بچه‌ها باشد، شاید هم خانواده فوق ثروتمندش او را به این مدرسه فرستادند که از خطر دزدیده شدن مصون بماند. بهرحال ما تصمیم گرفته بودیم با او دوست شویم. اما خانم خان، معلممان به ما گفت که شاگرد جدید به انزوا نیاز دارد و بهتر است دست از سرش برداریم...

آنجالی. ق. رئوف در ابتدای کتاب، تجربه خودش را درباره آشنایی با عبارت پناهنده و همچنین فعالیت‌های داوطلبانه‌ای که در اردوگاه‌های پناهندگی انجام داده است، نوشته است. خواندن مقدمه کتاب، دید خوبی نسبت به ماجرای داستان به ما می‌دهد و همچنین ما را از وقایعی که پیرامون ما در حال اتفاق افتادن است، آگاه می‌کند.
کتاب شاگرد ته کلاس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
شاگرد ته کلاس داستانی است که برای تمام نوجوانان و تمام کسانی که به داستان‌های جذاب و دنیای نوجوانی علاقه دارند، جذاب است.

بخشی از کتاب شاگرد ته کلاس

کمی بعد از اینکه شاگرد جدید آمد تو کلاس ما، شایعه‌های زیادی در موردش دهن به دهن گشت. بیشتر بچه‌ها حرف جنی را باور کردند و می‌گفتند شاگرد جدید حتماً موجود خطرناکی است که هیچ‌وقت اجازه ندارد بیاید بیرون. اما بعد یک عده‌ی دیگر این حرف را تو دهن‌ها انداختند که آن پسر یک مرض فوق مسری دارد و علت اصلی که به ما اجازه نمی‌دهند با او حرف بزنیم، همین است. شایعه‌ی مریضی آن‌قدر کلاریسا را ترساند که سعی می‌کرد بدون آنکه از روی صندلی‌اش بلند بشود، تا جایی که ممکن است از پسر فاصله بگیرد. یک بار آن‌قدر خم شد جلو که از روی صندلی افتاد زمین! بعد از آن، دیگر تا آن حد خم نشد، اما همیشه دستش را می‌آورد بالا، یا از یک کتابچه به عنوان مرز بین خودش و پسرک استفاده می‌کرد.
به نظر من آن پسر اصلاً خطرناک نمی‌آمد و هیچ مرض عفونی و مسری هم نداشت، برای همین این شایعه به نظرم بیشتر به واقعیت نزدیک بود که او بچه‌ی یک خانواده‌ی فوق پولدار است و پدر و مادرش او را مخفیانه فرستاده‌اند مدرسه‌ی ما که کسی پسرشان را ندزدد. مایکل می‌گفت آدم‌دزدها هیچ‌وقت تو مدرسه‌ی ما دنبالش نمی‌گردند چون تو محله‌ی باکلاسی نیست، تام هم حرفش را قبول داشت و می‌گفت وقتی از آمریکا کوچ کردند، برادرهای بزرگ‌ترش بهش گفته‌اند که حتماً فقیر شده‌اند چون قرار است تو مرز فقیر لندن زندگی کنند، نه در مرز پولدار. من که منظورش را نفهمیدم، چون لندن یک خط صاف نیست که این سَر و آن سَر داشته باشد. اگر روی نقشه نگاه کنی، شکل یک قُلُپ مرباست که روی زمین ریخته باشد.

دلم می‌خواست از پسر بپرسم شایعه‌ آدم‌دزدها واقعیت دارد؟ و آیا لازم دارد که ما محافظ شخصی‌اش بشویم؟ اما او هنوز هم درس و مشقش را تنهایی انجام می‌داد و زنگ‌های تفریح و سر ناهار هم غیبش می‌زد؛ برای همین غیر از کلاریسا هیچ‌کس دیگری امکان حرف زدن با او را نداشت. و آن دختر هم دلش نمی‌خواست! سعی کردم توجهش را جلب کنم که بتوانم لبخند بزنم و یواش بگویم 'سلام'، اما خانم خان مچم را گرفت و بهم گفت حواسم را به کارم بدهم.
بعدش فکر کردم یک یادداشت بنویسم و باهاش هواپیمای کاغذی درست کنم و برایش بفرستم ـ چون هواپیماهای من حرف ندارند ـ اما این یکی شل و وِل پرواز کرد و خورد به سر نایجِل. این پسر هم خبرچین است و فوری چغلی‌ام را کرد. من از خبرچین‌ها متنفرم چون تو دنیا هیچ چیزی را بیشتر از تو دردسر انداختن مردم دوست ندارند و همه‌شان وقتی این کار را می‌کنند، لبخند می‌زنند. خانم خان آمد، یادداشت را گرفت و آن را بی‌صدا خواند و سرش را تکان تکان داد، اما گمانم عکسی که کشیده بودم به نظرش بامزه آمده بود چون لبخند کوچولویی روی لب‌هایش پیدا شد که فقط من می‌توانستم ببینم.
با اینکه خانم برایم موعظه نکرد، اما فهمیدم پیغام فرستادن با پست هوایی خیلی ریسک دارد. به‌خصوص که خبرچین‌هایی هم دور و برت باشند.

روز بعد زنگ تفریح، من و جوزی و تام و مایکل تصمیم گرفتیم دنبال شاگرد جدید برویم و بفهمیم کجا می‌رود، اما خانم خان تو راهرو مچ‌مان را در حال تعقیب او گرفت و به‌مان گفت که دیگر این کار را نکنیم. به نظر عصبانی نمی‌آمد، اما گفت شاگرد جدید احتیاج دارد که مدت بیشتری تو 'انزوا' بماند و این هم به نفع خودش است. ما هم قول دادیم که دیگر تعقیبش نکنیم.
وقتی برگشتیم تو زمین بازی جوزی پرسید: «بچه‌ها، 'انزوا' یعنی چی؟»
هیچ‌کدام‌مان معنی دقیقش را نمی‌دانستیم، حتی مایکل. البته او گفت ظاهراً شاگرد جدید باید مثل آدمی که خیلی مریض و تو بیمارستان است، خصوصی معالجه بشود. ما هم فکر کردیم شاید واقعاً مرض عفونی دارد.
اما طولی نکشید که فهمیدیم انزوا یعنی چه و چرا شاگرد جدید به مقدار زیادی از آن احتیاج دارد.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید