قصه باف: قصه امروز از محمد نه ساله
روزی روزگاری پسر بچهای به اسم متین با یک بچه خرگوش دوست شد.
محمد از بچه خرگوش خواست به خانه آنها بیاید تا او را به پدر و مادرش نشان دهد.
بچه خرگوش خواسته متین را قبول نکرد ولی از او خواهش کرد هر روز به دیدنش برود و با هم بازی کنند.
متین و خرگوش خیلی با هم رفیق شدند و هر روز به گردش و تفریح میرفتند.
یک روز متین ناراحت نزد بچه خرگوش رفت. وقتی بچه خرگوش علت ناراحتی او را پرسید: گفت: پدرم گفته باید دوست جدید ترا ببینم. اگرنه اجازه نمیدهم نزد او بروی.
بچه خرگوش قبول کرد و گفت: یک شرطی دارم. باید مرا روی سرت بگذاری و ببری؟ متین که نمیتوانست به خرگوش نه بگوید سرش را جلو برد و گفت: پس برویم.
وقتی به خانه رسیدند پدر متین با دیدن بچه خرگوش روی سر پسرش تعجب کرد و گفت: این دوست جدید توست؟ متین به آرامی سرش را تکان داد. با تکان دادن سرش احساس کرد چیزی از سرش پایین افتاد.
پدرمتین با دیدن این صحنه عصبانی شد و گفت: دوست تو کسی است که توی سرت خرابکاری میکند؟
با عصبانی شدن پدر متین بچه خرگوش جستی زد و از روی سر موهای کثیف شده متین پرید و رفت.
متین گفت: قرارمون این نبود. وقتی خواست روی سرم بنشیند نتوانستم به او نه بگویم. ترسیدم او با من به دیدن شما نیاید و شما دیگر اجازه ندهید من بیرون بروم.
پدرمتین که متوجه شده بود فرزندش بخاطر ترس، قدرت نه گفتن را از دست داده بود، گفت: باید حواسمان باشد تا هر خواستهای را قبول نکنیم. باید یاد بگیریم در مقابل برخی خواستهها " نه" بگوییم. خودت دیدی که این خرگوش با تو چه کرد. پس نمیتواند دوست مناسبی برای تو باشد.
صدرا –
خیلی خوب بود. باید از بچگی به بچه ها نه گفتن رو یاد داد