قصه باف: مدرسهی مردودیها رمانی است اثر زهرا فردشاد که برای کودکان گروه سنی 11+ سال نوشته شده است. پریا لرستانی، نیز تصویرگریهای آن را انجام داده است.
مدرسهی مردودیها را نشر پیدایش در دستهی رمان کودک منتشر کرده است. این مجموعه علاوه بر سرگرم کردن کودک، او را با شخصیتهای، خویها و وضعیتهای متفاوت و متنوعی آشنا میکند.
گزیدهای از کتاب مدرسهی مردودیها
یک تابلوی ورود ممنوع ممنوع ممنوع، روی در مدرسه چسبانده بودند. زیر تابلو، نیکی نه ساله با پروندهی زیر بغل به تابلو زل زده بود. او دنبال مادرش وارد حیاط مدرسه شد. بعد، تا پایشان را توی دفتر مدیر گذاشتند، فریاد زد: «نه دیگه جا نداریم. مدرسه پر پر شده. مگه تابلو ورود دانشآموز جدید ممنوع رو ندیدین؟»
وقتی مادر برای ثبت نام دخترش چانه میزد، نیکی به موهای مدیر نگاه میکرد و با خودش میگفت: «فکر کنم برقی چیزی اونو گرفته که موهاش تو هوا سیخ مونده. حتما به دلیل برق گرفتگی که انقدر لاغر مردنیه.» بعد نگاهش را روی میز چرخاند و اسم مدیر را خواند: «آقای نمیدونم چی چی!»
بعد توی دلش خندید؛ اما حتی یک لبخند کوچولو هم نزد. چون یادش نرفته بود که به خاطر چند سوراخ کوچولو اخراجش کرده بودند. به قول مادرش باری خلبازیهای او آواره شده بودند. معلوم است که با پروندهی زیر بغل لبخند زدن ممنوع است.
مادرش به اسم روی میز نگاه کرد و با کمی مکث گفت: "آقای...
مدیر، ما رو از اون طرف کره زمین به خل ملنگستان فرستادن تا بچه مون بتونه بره مدرسه، انصاف نیست ثبت نامش نکنیدك آخه مگه این مدرسه رو برای این جور بچهها نساختن؟ اگه ثبت نامش نکنین که این بچه خونه نشین میشه."
آقای مدیر جواب داد: " نه من دیگه تحمل به خرابکار دیگه رو ندارم، اگه جزو خلنجانها هم بود یه چیزی اما خرابکار نه." هر دو انگشتش را با هم توی گوش هایش فرو کرد. خواست سرش را تکان دهد که صدای وحشتناک افتادن چیزی ساختمان را لرزاند. تمام کشوها باز شدند پرونده های دانشآموزها بیرون ریختند.
دخترها و پسرها جیغ کشان از کلاسها بیرون دویدند.
آقای مدیر هم دوان دوان به حیاط دوید. مادر پرونده دخترش را لای پروندههایی که روی زمین افتاده بودند، گذاشت. صورتش را بوسید و گفت: "بدو برو توی کلاست صداش رو هم در نیار."
نیکی پرسید: "کلاسم کجاس؟" مادر جواب داد: "هرجا نوشته بود سوم." و صدای تق و تق کفشش میان جیغ و فریاد دانشآموزان گم شد. نیکی از دفتر بیرون رفت. روی اولین تابلو نوشته شده بود کلاس اول خلنجانها. تا از جلوی آن رد شد، تابلوی کلاس سوم عجیب و غریبها را دید. از لای در سرک کشید. توی کلاس پسربچهای داشت دست و پا میزد. پاهایش را توی آستینهای بلوزش کرده بود. دستهایش را هم توی پاچه های شلوارش. سعی میکرد گره آستین و پاچه شلوار را باز کند.
نیکی با خودش فکر کرد: " کلاس عجیب و غریبها زیاد مناسب من نیست به طرف کلاسهای بعدی رفت."
کمی جلوتر تابلوی کلاس سوم خرابکارها را دید و رفت تو. فقط یک پسر گوشه سمت راست کلاس نشسته بود، سلام کرد. پسر جواب داد: "این طرف نیا. توی اون ردیف هم، نشین."
نیکی جواب داد: " اما این صندلیها که خالیه هیچ كیف و وسیلهای هم روی نیمکتها نیست."
پسر جواب داد: " خرابکارا لازم نیست کیف و کتاب بیارن."
نیکی ابروهایش را جمع کرد و پرسید: "چرا؟"
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید