۲۶
فروردين
۱۴۰۳
هر روز نقاشی ها و قصه های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می شود. ما آنها را با شما عزیزان به اشتراک می گذاریم. شما هم می توانید قصه های خود را برای ما ارسال کنید.
قصه باف: قصه امروز از محمدطاها هشت ساله
یک سال پیش یکی از عموهایم یک لاک پشت به من هدیه داد.
اسم لاک پشت را لاکی گذاشتم. در این مدت خودم از لاکی مراقبت کردم.
حتی او را حمام هم کردهام.
برای او کتاب میخوانم. قصه میگویم.
حتی عکسش را هم نقاشی کردم و به دیوار اتاقم زدم.
در این مدت همیشه دوست داشتم لاکی کمی فرزتر بود. و روی سر وکلهام میافتاد و با من بازی میکرد یا کشتی میگرفت.
حتی دوست دارم او یک روز پرواز کند و بالای سرم حرکت کند.
روز عید فطر که من و پدرم برای نماز عید به مسجد محل رفتیم یک چیز عجیب دیدم.
انگار لاکی در آسمان داشت پرواز میکرد. به پدرم گفتم لاکی در آسمان است.
او خندید و گفت: این قدر سرگرم لاکی هستی که حتی این جا هم نمیتوانی از فکر لاکی بیرون بیایی.
ولی باور کنید لاکی داشت پرواز میکرد و با ما میآمد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید