قصه باف: قصه امروز از محمدرضا شش ساله
روزگاری یک ماهی بزرگ در دریا زندگی میکرد.
ماهی بزرگ خیلی زورگو بود و همه ماهیها را اذیت میکرد.
ماهیهای کوچک از دست زورگوییهای او خسته شده بودند.
آنها یک روز دور هم جمع شدند تا تصمیم بگیرند چگونه از شر ماهی بزرگ و زورگو خلاص شوند.
یکی از آنها گفت: ما باید برای ماهیگیر نامه بنویسیم و از او کمک بخواهیم.
ماهی دیگری گفت: ما که سواد نداریم. اگر هم با سواد بودیم قلم و کاغذ نداشتیم.
یکی دیگر از ماهیها گفت: از آدمهایی که کنار رودخانه میآیند باید کمک بگیریم.
ماهی دیگری گفت: هنوز حرف نزده خود آدمها ما را شکار میکنند.
یکی از ماهیها که از همه داناتر بود گفت: من یک نقشه خوب دارم.
یک روز که ماهیگیر تور خودش را به آب انداخت و رفت، ما باید تور را به نزدیکی خانه ماهی زورگو ببریم و کمی از علفهای زیر آب را کناره های طور قرار دهیم تا ماهی زورگو تور را نبیند و با یک حرکت به دام بیافتاد.
ولی خیلی باید مراقب باشیم یک حرکت اشتباه باعث میشود همه ما جانمان را از دست بدهیم.
ماهیها چند روز منتظر بودند تا سرانجام یک روز ماهیگیر تورش را به داخل آب انداخت.
ماهیها با نوکهای کوچکشان تور ماهی را کشان کشان و با زحمت به نزدیکی خانه ماهی زورگو بردند و آن را زیر علفها پنهان کردند و منتظر ماندند.
روز بعد وقتی ماهی زورگو از خانهاش بیرون آمد ماهیهای کوچک هرکدام دست بکار شدند و علفها را کنار زدند .
با یک حرکت ماهی زورگو او در تور ماهی گیر افتاد. ماهیها از آن روز به بعد از شر ماهی زورگو خلاص شدند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید