قصه باف

Image Post
داستان خورشید زندانی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از آتنا هفت ساله
روزی روزگاری در یک شهر بزرگ مردم از وسایل دود زا استفاده می‌کردند.
لاستیک‌ها را آتش می‌زدند. با ماشین‌های خراب که دود زیادی داشت به خیابان می‌رفتند.
آن‌ها حواسشان نبود که چقدر شهر را آلوده کردند.
این آلودگی هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد.
آنقدر که آلودگی به بالای آسمان رسید و نزدیک خورشید شد. خورشید هر روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد .
خورشید دیگر نمی‌توانست در آسمان بماند و از خودش گرما تولید کند. او کم کم پایین آمد و به زمین رسید.
چند نفر از افراد بدجنس شهر، خورشید را گرفتند و در قفس انداختند.
آن‌ها ‌گفتند حالا که نمی‌توانی گرما تولید کنی بهتر است در زندان بمانی.
خورشید که به زندان افتاد همه شهر تاریک شد. مردم شهر وحشت زده شدند. آنها نمی‌دانستند چکار کنند.
چند پسر شجاع و دانا که در آن شهر زندگی می‌کردند مردم شهر را جمع کردند و گفتند با آن همه دود و آلودگی خورشید بیمار شده.
پس بهتر است مردم شهر دست به دست هم دهند و شهر را از آلودگی‌ها پاک کنند تا شاید خورشید دوباره جانی بگیرد.
از آن روز مردم شهر سعی کردند تا از ایجاد آلودگی جلو گیری کنند.
شهر پس از مدتی تمیز شد و خورشید کم کم جان گرفت. او را از قفس بیرون آوردند.
خورشید که روز به روز حالش بهتر می‌شد کم کم بلند شد و به سمت آسمان رفت و دوباره برای مردم آن شهر نور و گرما تولید کرد.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید