قصه باف: قصه امروز ازیحیی هفت ساله از زابل
یکی بود یکی نبود. یک روزی بچه خرگوشی تصمیم گرفت از لانه بیرون برود و هویج پیدا کند.
خرگوش کوچولو فکر کرد من باید سه تا هویج پیدا کنم.
یکی برای پدرم، یکی مادرم و یکی هم برای خودم.
خرگوش کوچولو رفت و رفت تا چشمش به یک درخت سرسبز افتاد.
با خودش گفت: حتما این درخت هویجه. بروم و سه تا هویج بچینم.
وقتی او به درخت رسید تعجب کرد. درخت حتی یک دانه هویج هم نداشت.
او چند درخت دیگر هم پیدا کرد ولی هیچکدام هویج نداشتد. ناراحت به لانه رفت و از پدر و مادرش پرسید شما هر روز هویج از کجا تهیه میآورید؟
من امروز چند تا درخت پیدا کردم ولی هیچ کدام هویج نداشت.
پدر و مادر خرگوش کوچولو خندیدند و گفتند: آدرسی که رفتی درست نبود. هیچ درختی هویج نمیدهد.
ما هر روز زمین را میکنیم و هویج را از داخل زمین پیدا میکنیم.
خرگوش کوچولو خودش هم خندید و گفت: فردا حتما سه تا هویج پیدا میکنم.
ناشناس –
ای جان چه بچه خرگوش خنکی