قصه باف: ماتیلدا دختری تیز هوش و استثنایی است. اما خانوادهاش اورا مایهی دردسر میدانند. او در کودکی خواندن و نوشتن و حساب کردن را پیش خود یاد میگیرد. در مدرسه، معلمش متوجه تیز هوشی او میشود و موضوع را با مدیر خشن و سختگیر مدرسه و پدر و مادر ماتیلدا در میان میگذارد، ولی با بیاعتنایی آنها روبهرو میشود. یکی از روزها که ماتیلدا مورد خشم و حملهی خانم مدیر بدجنس قرارمیگیرد، یک دفعه متوجه میشود که نیرویی جادویی و باور نکردنی دارد. پس به فکر میافتد که از مدیر بد اخلاقش انتقام بگیرد.
کتاب ماتیلدا نوشته رولد دال با ترجمه محبوبه نجف خانی ازسوی انتشارات چشمه برای رده سنی 6 تا 12 سال منتشر شده. این کتاب که به چاپ هشتم رسیده از پرفروشترین کتابهای ادبیات کودک و نوجوان در سال 1402 شناخته میشود.
در بخشی از کتاب آمده؛
پدر و مادر ماتیلدا مالک خانه بسیار زیبایی بودند که سه اتاق خواب در طبقه بالا و یک اتاق پذیرایی، یک اتاق نشیمن و آشپزخانهای در طبقه پایین داشت. پدر ماتیلدا دلال ماشینهای دست دوم بود و ظاهراً در کارش موفق بود. او با غرور میگفت:" بزرگترین راز موفقیت من خاک اره است و برایم هیچ خرجی ندارد آن را مجانی از کارخانه چوب بری میگیرم."
ماتیلدا از پدرش پرسید:" با آن چه کار میکنید؟"
پدرش گفت: "خیلی دلت میخواهد بدانی، آره؟"
- بابا، سر در نمیآورم که چه طور خاک اره به شما کمک میکند تا ماشینهای دست دوم بفروشید.
پدرش گفت: "چون خنگ و کودنی بچه."
پدر ماتیلدا همیشه با لحن خشن و بی ادبانه حرف میزد اما ماتیلدا به آن عادت کرده بود .در ضمن، او میدانست که پدرش دوست دارد لاف بزند و او را به این کار تشویق هم میکرد.
ماتیلدا گفت: "شما آدم زرنگی هستید از چیزی سود میبرید که پشیزی ارزش ندارد. کاش من هم میتوانستم همچنین کاری بکنم!"
پدرش گفت: "تو نمیتوانی چون خیلی خنگی. اما بدم نمیآید به مایک که بالاخره روزی وردست من میشود فوت و فن این کار را یاد بدهم." و بی اعتنا به ماتیلدا، رو به پسرش کرد و گفت: "همیشه خوشم میآید از احمقهایی ماشین بخرم که دندههایش را شکستهاند و از بین برده ند، طوری که مدام تلق و تلوق صدا میدهند. من این جور ماشینها را ارزان میخرم. بعد، تنها کاری که میکنم این است که یک عالمه خاک اره را با روغن قاطی میکنم و توی جعبه دنده میریزم و آن وقت ماشین حسابی رو به راه میشود.
ماتیلدا پرسید: "ماشین چه مدتی کار میکند تا دوباره به تلق و تلوق بیفتد؟"
پدر با خنده گفت: "آن قدر که خریدار به اندازه کافی از آنجا دورشود، حدود صد و شصت کیلومتر."
ماتیلدا گفت: "ولی پدر این کار شرافتمندانه نیست. حقه بازی است."
پدر گفت: "هیچ کس از راه شرافتمندانه پولدار نمیشود. باید سرمشتری کلاه گذاشت."
آقای ورم وود مردی ریز نقش و شبیه موش بود که دندانهای جلوییاش از زیر سبیل باریک و موش مانندش بیرون زده بود. او دوست داشت ژاکتهایی به رنگ روشن با چهارخانه های بزرگ بپوشد و کراوات های زرد و سبز کم رنگ را با آن جور کند. او ادامه داد: "مثلاً همین کیلومتر شمار ماشین را در نظر بگیر هر کسی که ماشین دست دوم میخرد، اولین چیزی که میخواهد بداند این است که آن ماشین چند کیلومتر کار کرده، درسته؟"
پسر جواب داد: "درسته"
پس من یک ماشین قراضه میخرم که کیلومتر شمارش عدد دویست و و چهل هزار را نشان میدهد. من آن را ارزان میخرم، چون کسی ماشینی با همچنین کیلومتر شماری را نمیخرد، درسته؟ و امروزه مثل ده سال پیش نیست که بتوانی فقط کیلومتر شمار را در بیاوری و عددهایش را دست کاری کنی. کیلومتر شمارها را جوری درست کردهاند که به هیچ شکلی نشود دست کاری شان کرد. مگر این که آدم ساعت ساز با چیزی توی این مایهها باشد. پس من چه کار میکنم؟ کلهام را به کار میاندازم بچه جان. بله همین کار را میکنم".
مایکل جوان که تحت تأثیر حرفهای پدرش قرار گرفته بود با اشتیاق پرسید: "چه طوری؟"
ظاهراً عشق به حقه بازی را از پدرش به ارث برده بود.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید