قصه باف

Image Post
تیمارستان گریلاک
تیمارستان گریلاک عنوان رمانی در ژانر وحشت و نوشته‌ی دن پابلوکی است. این کتاب نخستین بار با عنوان اصلی The Ghost of Graylock در سال ۲۰۱۲ منتشر شد.

قصه باف: نشر پیدایش رمان تیمارستان گریلاک را با ترجمه مهرداد مهدویان از دسته‌ی ادبیات وحشتِ رمان نوجوان منتشر کرده است. رمان‌های این مجموعه با موضوعات متنوع، خواندنی و پرکشش از نویسندگان و مترجمان مطرح برای آشنایی نوجوانان با ادبیات داستان ایران و جهان انتخاب شده‌اند.

پشت کتاب تیمارستان گریلاک

همه قصه‌های تیمارستان گریلاک را شنیده‌اند:

قرار بود جایی برای درمان بیماری‌های روانی نوجوانان باشد.

ولی خیلی زود مشکلی پیش می‌آید. چند تا از بیماران نوجوان می‌میرند.

خیلی زود مجبور می‌شوند تیمارستان را برای همیشه تعطیل کنند. تیمارستان به ساختمانی متروکه تبدیل می‌شود، که در اعماق جنگل رها شده‌است.

نیل و خانواده‌اش تازه به شهر جدید اسباب‌کشی کرده‌اند. نیل خیلی زود داستان تیمارستان را می‌شنود. او می‌خواهد به هر قیمتی که شده تیمارستان را ببیند و آماده است با هر وحشتی که آنجا در انتظارشان است روبه‌رو شود. ولی مطمئنا برای چیزی که او را تا خانه تعقیب می‌کند آماده نیست…

گزیده‌ای از کتاب تیمارستان گریلاک

هر شهری که فکرش را بکنید رازهای خودش را دارد. ولی وقتی بچه‌ها در سیاهی شب آن را تعریف می‌کنند، بعضی از این رازها تبدیل به داستان می‌شوند. بعضی وقت‌ها رازها شایعه می‌شوند، شکل می‌گیرند و تغییر شکل می‌دهند.

بعضی وقت‌ها هم در شرایط خاصی، تبدیل به افسانه می‌شوند انگار قسمت شان این بوده که جاودانه شوند. حتی در این حال بچه‌هایی که آن‌ها را می‌دانند بزرگ می‌شوند و به زندگی‌شان ادامه می‌دهند.

در شهری به نام هدستون ساختمان نیمه ویرانه‌ای به نام گریلاک، وسط جنگل ایالتی قد علم کرده بود. این ساختمان مثل بنای یادبود بسیار بزرگ مراسم یک تشییع جنازه به نظر می‌رسید.

آنجا زمانی آسایشگاه بسیار مخوفی با تقریبا هزار بیمار بود. بچه‌های محلی به آن "آسایشگاه وسط جنگل" می‌گفتند و بیشتر آن‌ها خوب می‌دانستند که باید دور آن یک خط قرمز بکشند و از آن دوری کنند.

رازهایی که از زمان تعطیل شدن در دل آسایشگاه مخفی بود، تبدیل به افسانه‌هایی وحشتناک از دیوانگی و جنایت شد.

اگر شما یکی از کسانی بودید که در آن حوالی بزرگ شدند، این افسانه‌ها - پرستاری که در نوبت شبانه کار می‌کرد - از همان دوره طفولیت شما را با کابوس تسخیر می‌کرد.

همه چیز با یک توفان شروع شد.

یک شب دیروقت در نیمه‌ی تابستان که آسایشگاه هنوز سرپا بود برق عمارت وسط با یک توفان تندری قطع شد.

در طول این خاموشی یکی از بیماران بخش نوجوانان گم شد. صبح روز بعد خدمه‌ی آسایشگاه جسد آن دختر را - که غرق شده بود، باد کرده بود و رنگش آبی بود - رو به صورت لب نیزارهای آب پیدا کردند.

بعد از چند ماه دومین بیمار هم غرق شد؛ این بار هم هوا توفانی بود و برق دوباره رفته بود. بعضی از خدمه آسایشگاه

بعضی از خدمه آسایشگاه گریلاک به پرستاری شک کردند که در هر دو مورد سر کار بود ولی چیزی نگفتند.

بعد از آنکه سومین نفر غرق شد خدمه آرزو می‌کردند ای کاش این راز وحشتناک را مخفی نکرده بودند. سه بچه از بین رفتند.

اجساد آن‌ها در حالی لب آب پیدا شد که علف‌های هرز رودخانه دور بدن کوچکشان پیچیده بود و چشمانشان کورکورانه به آسمان رنگ پریده صبحگاهی دوخته شده بود.

مردم هدستون قبول نداشتند این قتل‌ها اتفاقی بوده است. پس پرستاری که در نوبت شب کار می‌کرد را دستگیر کردند.

آن‌ها این طور گفتند که جنون حاکم بر آن محل او را تحت تأثیر قرار داده است. گفتند که او پیش خودش این طور قرض کرده که مرگ تنها راه خاتمه دادن به زجر کشیدن بچه‌هایی بوده که زیر نظر او بستری بودند.

یک روز بعد از دستگیری، وحشتی به ترس‌های مردم اضافه شد. چون پلیس جسد پرستار را در حالی پیدا کرد که خودش را با ملافه‌های رختخوابش دار زده بود؛ در حالی که آن‌ها را به میله‌های سلولش بسته بود.

با مرگ پرستار حقیقت این ماجرا به صورت یک راز باقی ماند. رازی که بعدا تبدیل به یک داستان شد. آن هم داستانی که تبدیل به افسانه شد.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید